عشق و عرفان

ای عشق دوعالم ز رُخَت مست و خرابند

۲۲ مطلب در تیر ۱۴۰۰ ثبت شده است

غزل 10

میر من خوش میروی اندر سر و پا میرمت
ترک من خوش می خرامی پیش بالا میرمت
 
گفته بودی کی بمیری پیشم،این تعجیل چیست
خوش تقاضا می کنی پیش تقاضا میرمت
 
عاشق مهجور مخمورم بت ساقی کجاست
گو خرامان شو که پیش قد رعنا میرمت
 
ای که عمری شد که تا بیمارم از مژگان تو
گو نگاهی کن که پیش چشم شهلا میرمت
 
گفتی ار آزردمت هم درد بخشم هم دوا
گاه پیش درد و گه پیش مداوا میرمت
 
خوش خرامان میروی چشم بد از روی تو دور
دارم اندر سر خیال آنکه در پا میرمت
 
گرچه جای حافظ اندر خلوت وصل تو نیست
ای همه جای تو خوش پیش همه جا میرمت
 
👤حافظ
۳۰ تیر ۰۰ ، ۱۹:۱۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل 9

یار آمد و من طاقت دیدار ندارم
از خود گله ای دارم و از یار ندارم

شادم که غم یار ز خود بی خبرم کرد
باری، خبر از طعنهٔ اغیار ندارم

گفتم چو بیایی غم خود با تو کنم شرح
اما چه کنم؟ طاقت گفتار ندارم

لطف تو بود اندک و اندوه تو بسیار
من خود گلهٔ اندک و بسیار ندارم

گو: خلق بدانند که من رندم و رسوا
از رندی و بدنامی خود عار ندارم

بی قیدم و از کار جهان فارغ مطلق
کس با من و من هم به کسی کار ندارم

حال من دل خسته خراب ست هلالی
آزرده دلی دارم و غم خوار ندارم

👤هلالی جغتایی 

 

۲۹ تیر ۰۰ ، ۲۳:۳۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل 8

ز عشقت سوختم ای جان کجایی
بماندم بی سر و سامان کجایی

نه جانی و نه غیر از جان چه چیزی
نه در جان، نه برون از جان کجایی

ز پیدایی خود پنهان بماندی
چنین پیدا، چنین پنهان کجایی

هزاران درد دارم لیک بی تو
ندارم درد من درمان کجایی

چو تو حیران خود را دستگیری
ز پا افتاده ام حیران کجایی

ز بس کز عشق تو در خون بگشتم
نه کفرم ماند و نه ایمان کجایی

بیا تا در غم خویشم ببینی
چو گویی در خم چوگان کجایی

ز شوق آفتاب طلعت تو
شدم چون ذره سرگردان کجایی

شد از طوفان چشمم غرقه کشتی
ندانم تا در این طوفان کجایی

چنان دلتنگ شد عطار بی تو
که شد بر وی جهان زندان کجایی

#عطار

۲۵ تیر ۰۰ ، ۱۹:۴۷ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

مثنوی 1

سهل تر ساده تر از قافیه ای باختی اش
ننگ بادا به تو ای دهر که نشناختی اش

چه برایش به جز اندوه و ملال آوردی
جان او را به لبش شصت و سه سال آوردی

سهمش از خاک فقط کفش پر از پینه اوست
در عرق ریز زمین جامه پشمینه اوست

باغ می ساخت و در سایه آن باغ نبود
یک نفس قافله اش در پی اطراق نبود

درد باید که بفهمیم چه گفته ست علی
که شبی با شکم سیر نخفته ست علی

از سر سفره اسلام چه برداشت امیر
نان دندان شکنی را که نمی خورد فقیر

آه از آن شب آخر که علی غمگین بود
سفره دخترش از شیر و نمک رنگین بود

شب آخر که فلک، باد، زمین، دریا، ماه
می شنیدند فقط از علی انّا لله

باد برخاست و از دوش عبایش افتاد
مهربان شد در و دیوار به پایش افتاد

مرو از خانه، به فریاد جهان گوش مکن
فقط امشب فقط امشب به اذان گوش مکن

شب آخر، شب آخر، شب بی خوابی ها
سینه زن در پی او دسته مرغابی ها

از قدم های علی ارض و سما جا می ماند
قدم از شوق چنان زد که عصا جا می ماند

با توام ای شب شیون شده بیهوده مکوش
او سراپا همه رفتن شده، بیهوده مکوش

بی شک این لحظه کم از لحظه پیکارش نیست
دست و پاگیر مشو، کوه جلودارش نیست

زودتر می رسد از واقعه حتی مولا
تا که بیدار کند قاتل خود را مولا

تا به کی ای شب تاریک زمین در خوابی
صبح برخاسته، بیدار شو ای اعرابی

عرش محراب شد از فُزت و ربّ الکعبه
کعبه بی تاب شد از فُزتُ و ربّ الکعبه

آه از مردم بی درد، امان از دنیا
نعمتِ داشتنت را بستان از دنیا

#سید_حمیدرضا_برقعی
#امام_علی

۲۵ تیر ۰۰ ، ۱۶:۱۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل 7

نشود فاش کسی آنچه میان من و توست
تا اشارات نظر، نامه‌رسان من و توست

گوش کن با لب خاموش سخن می گویم
پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست

روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید
حالیا چشم جهانی نگران من و توست

گرچه در خلوت راز دل ما کس نرسید
همه جا زمزمه ی عشق نهان من و توست

گو بهار دل و جان باش و خزان باش ارنه
ای بسا باغ و بهاران که خزان من و توست

این همه قصه‌ی فردوس و تمنای بهشت
گفت و گویی و خیالی ز جهان من و توست

نقش ما گو ننگارند به دیباچه‌ی عقل
هر کجا نامه‌ی عشق است نشان من و توست

سایه ز آتشکده‌ی ماست فروغ مه و مهر
وه ازین آتش روشن که به جان من و توست

#هوشنگ_ابتهاج
 

۲۵ تیر ۰۰ ، ۱۵:۳۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل 6

  

آنچنان کز رفتن گل خار می‌ماند به جا
از جوانی حسرت بسیار می‌ماند به جا

آه افسوس و سرشک گرم و داغ حسرت است
آنچه از عمر سبک‌رفتار می‌ماند به جا

کامجویی غیر ناکامی ندارد حاصلی
در کف گلچین ز گلشن، خار می‌ماند به جا

جسم خاکی مانع عمر سبک‌رفتار نیست
پیش این سیلاب، کی دیوار می‌ماند به جا؟

هیچ کار از سعی ما چون کوهکن صورت نبست
وقت آن کس خوش کزو آثار می‌ماند به جا

زنگ افسوسی به دست خواجه هنگام رحیل
از شمار درهم و دینار می‌ماند به جا

نیست از کردار ما بی‌حاصلان را بهره‌ای
چون قلم از ما همین گفتار می‌ماند به جا

عیش شیرین را بود در چاشنی صد چشم شور
برگ صائب بیشتر از بار می‌ماند به جا

#صائب_تبریزی

۲۵ تیر ۰۰ ، ۱۵:۳۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل 5

عاشقی درد است و درمان نیز هم
مشکل است این عشق و آسان نیزهم

جان  فدا باید به این دلدادگی 
دل که دادی میرود جان نیز هم

 دامن از خار تعلق باز چین        
باز گردد گل به دامان نیزهم

در نمازم قبله،گاهی پشت و روست  
کافر عشقم،مسلمان نیزهم

 عشق گفت از کفر و دین خواهی کدام
گفتمش این خواهم و آن نیز هم

بی سروسامان شوی در پای عشق
تا سرت بخشند و سامان نیز هم

 ساقی ما چون می اندر خمره پخت
میدهد جامی به خامان نیز هم

شهریارا،شبچراغی یافتی 
چشم و دلها کُن چراغان نیز هم...

#شهریار 

۲۵ تیر ۰۰ ، ۱۵:۲۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل 4

کس به چشمم در نمی‌آید که گویم مثل اوست
خود به چشم عاشقان صورت نبندد مثل دوست

هر که با مستان نشیند ترک مستوری کند
آبروی نیک نامان در خرابات آب جوست

جز خداوندان معنی را نغلطاند سماع
اولت مغزی بباید تا برون آیی ز پوست

به بنده‌ام گو تاج خواهی بر سرم نه یا تبر
هر چه پیش عاشقان آید ز معشوقان نکوست

عقل باری خسروی می‌کرد بر ملک وجود
باز چون فرهاد عاشق بر لب شیرین اوست

عنبرین چوگان زلفش را گر استقصا کنی
زیر هر مویی دلی بینی که سرگردان چو گوست

سعدیا چندان که خواهی گفت وصف روی یار
حسن گل بیش از قیاس بلبل بسیارگوست

#سعدی

۲۵ تیر ۰۰ ، ۱۵:۱۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل 3

لعل سیراب به خون تشنه لب یار من است
وز پی دیدن او دادن جان کار من است

شرم از آن چشم سیه بادش و مژگان دراز
هر که دل بردن او دید و در انکار من است

ساروان رخت به دروازه مبر کان سر کو
شاهراهیست که منزلگه دلدار من است

بنده طالع خویشم که در این قحط وفا
عشق آن لولی سرمست خریدار من است

طبله عطر گل و زلف عبیرافشانش
فیض یک شمه ز بوی خوش عطار من است

باغبان همچو نسیمم ز در خویش مران
کآب گلزار تو از اشک چو گلنار من است

شربت قند و گلاب از لب یارم فرمود
نرگس او که طبیب دل بیمار من است

آن که در طرز غزل نکته به حافظ آموخت
یار شیرین سخن نادره گفتار من است

#حافظ

 

۲۵ تیر ۰۰ ، ۱۵:۱۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل 2

بیخود ز نوای دل دیوانهٔ خویشم
ساقی و می و مطرب و میخانهٔ خویشم

زان روز که گردیده‌ام از خانه بدوشان
هر جا که روم معتکف خانهٔ خویشم

بی‌داغ تو عضوی به تنم نیست چو طاوس
از بال و پر خویش، پریخانهٔ خویشم

یک ذره دل سختم از اسلام نشد نرم
در کعبه همان ساکن بتخانهٔ خویشم

دیوار من از خضر کند وحشت سیلاب
ویران شدهٔ همت مردانهٔ خویشم

آن زاهد خشکم که در ایام بهاران
در زیر گل از سبحهٔ صد دانهٔ خویشم

صائب شده‌ام بس که گرانبار علایق
بیرون نبرد بیخودی از خانهٔ خویشم

#صائب_تبریزی 

 

۲۵ تیر ۰۰ ، ۱۴:۳۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی