تا کِی کشیم بی‌تو مِیِ لاله‌گون؟ بس است
بر لب نمی‌نهیم قدح‌های خون، بس است

فکری به حال این دل بیچاره می‌کنم
تا کِی به جنگ عربده باشد زبون؟ بس است

مردم! خموش چند نشینم؟ دلم گرفت
عمری سخنوز شِکوه نگفتم، کنون بس است

بی‌او نَعوذُ بِالله اگر گل هوس کنم
گل‌های ناشکفته‌ی باغِ درون بس است

در مجلسم مخوان که مرا تابِ رشک نیست
آن غیرتم که می‌نگرم از برون بس است

چاک جگر بدوز -«شفایی!»- به دست صبر
یک‌چند سینه چاک زدن از جنون بس است

شفایی اصفهانی