عشق و عرفان

ای عشق دوعالم ز رُخَت مست و خرابند

۶ مطلب در مرداد ۱۴۰۱ ثبت شده است

غزل785

تا کِی کشیم بی‌تو مِیِ لاله‌گون؟ بس است
بر لب نمی‌نهیم قدح‌های خون، بس است

فکری به حال این دل بیچاره می‌کنم
تا کِی به جنگ عربده باشد زبون؟ بس است

مردم! خموش چند نشینم؟ دلم گرفت
عمری سخنوز شِکوه نگفتم، کنون بس است

بی‌او نَعوذُ بِالله اگر گل هوس کنم
گل‌های ناشکفته‌ی باغِ درون بس است

در مجلسم مخوان که مرا تابِ رشک نیست
آن غیرتم که می‌نگرم از برون بس است

چاک جگر بدوز -«شفایی!»- به دست صبر
یک‌چند سینه چاک زدن از جنون بس است

شفایی اصفهانی

۰۹ مرداد ۰۱ ، ۱۸:۳۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل784

بوی بهشت می‌وزد از کربلای تو
ای کشته‌ای که جان دو عالم فدای تو

دیوانه‌وار آمده‌ام تا به قتلگاه
وقتی به استغاثه شنیدم صدای تو

در حیرتم چه شد که نشد آسمان خراب
وقتی شنید نالهٔ واغربتای تو

رفتی به پاس حرمت کعبه به کربلا
شد کعبه حقیقی دل کربلای تو

اجر هزار عمره و حج در طواف توست
ای مروه و صفا به فدای صفای تو

با گفتن «رضاً به قضائک» به قتلگاه
شد متحد رضای خدا با رضای تو

تا با نماز خوف تو گردد قبول حق
شد سجده‌گاه اهل یقین خاک پای تو

تو هر چه داشتی به خدا دادی ای حسین
فردا خداست –جل جلاله– جزای تو

اندر منا ذبیح یکی بود و زنده رفت
ای صد ذبیح کشته شده در منای تو

برخیز باز بر سر نی آیه‌ای بخوان
ای من فدای آن سر از تن جدای تو

خون خداست خون تو و جز خدای نیست
ای کشتهٔ خدا به خدا خون بهای تو

ما را خشوع بندگی آموز چون خداست
در مجلس عزای تو صاحب عزای تو

آنجا که حد ممکن و واجب بوَد تویی
ای منتهای اوج بشر ابتدای تو

دست دعا بر آر ریاضی که شد قبول
در بارگاه قدس حسینی دعای تو


ملک_الشعرا_ریاضی_یزدی

۰۹ مرداد ۰۱ ، ۱۸:۲۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل783

خوشا دردی! که درمانش تو باشی
خوشا راهی! که پایانش تو باشی

خوشا چشمی! که رخسار تو بیند
خوشا مُلکی! که سلطانش تو باشی

خوشا آن دل! که دلدارش تو گردی
خوشا جانی! که جانانش تو باشی

خوشی و خرمی و کامرانی
کسی دارد که خواهانش تو باشی

چه خوش باشد دل امیدواری
که امید دل و جانش تو باشی!

همه شادی و عشرت باشد، ای دوست
در آن خانه که مهمانش تو باشی

گل و گلزار خوش آید کسی را
که گلزار و گلستانش تو باشی

چه باک آید ز کس؟ آن را که او را
نگهدار و نگهبانش تو باشی

مپرس از کفر و ایمان بی‌دلی را
که هم کفر و هم ایمانش تو باشی

مشو پنهان از آن عاشق که پیوست
همه پیدا و پنهانش تو باشی

برای آن به ترک جان بگوید
دل بیچاره، تا جانش تو باشی

عراقی طالب درد است دایم
به بوی آنکه درمانش تو باشی

#عراقی

‌░⃟‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌❥‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌❥‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌࿐‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

۰۹ مرداد ۰۱ ، ۱۸:۲۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل782

شهریست پرظریفان و از هر طرف نگاری
یاران صلای عشق است گر می‌کنید کاری

چشم فلک نبیند زین طرفه‌تر جوانی
در دست کس نیفتد زین خوبتر نگاری

هرگز که دیده باشد جسمی ز جان مرکب
بر دامنش مبادا زین خاکیان غباری

چون من شکسته‌ای را از پیش خود چه رانی
کم غایت توقع بوسیست یا کناری

می بی‌غش است دریاب وقتی خوش است بشتاب
سال دگر که دارد امید نوبهاری

در بوستان حریفان مانند لاله و گل
هر یک گرفته جامی بر یاد روی یاری

چون این گره گشایم وین راز چون نمایم
دردی و سخت دردی کاری و صعب کاری

هر تار موی حافظ در دست زلف شوخی
مشکل توان نشستن در این چنین دیاری

حافظ 

 

۰۸ مرداد ۰۱ ، ۱۸:۱۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل781

از غم جدا مشو که غنا می‌دهد به دل
اما چه غم ؟ غمی که خدا می‌دهد به دل

گریان فرشته‌ایست که در سینه‌های تنگ
از اشک چشم ، نَشْو و نما می‌دهد به دل

تا عهد دوست خواست فراموشِ دل شدن ،
غم می‌رسد به وقت و وفا می‌دهد به دل

دل ، پیشوازِ ناله رَود - ارغنون‌نواز -
نازم غمی که ساز و نوا می‌دهد به دل

ای اشک شوق ! آینه‌ام پاک کن ولی
زنگِ غمم مبر که صفا می‌دهد به دل

غم صیقل خداست ؛ خدایا ! ز ما مگیر
این جوهرِ جَلی که جلا می‌دهد به دل

تسلیم با قضا و قدر باش شهریار !
وز غم جَزَع مکن که جزا می‌دهد به دل


شهریار

۰۴ مرداد ۰۱ ، ۱۸:۲۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل780

ما در دو جهان غیر خدا یار نداریم
جـز یاد خدا هیـچ دگـر کار نداریم

درویش فقیریم و در این گوشه دنیا
با نیک و بد خلق جهـان کار نداریم

گر یار وفادار نداریم عجب نیست
ما یار بجز حضرت جبار نداریم

با جامه صد پاره و با خرقه پشمین
برخاک نشینیم و از آن عار نداریم

ما شاخ درختیم و پر از میوه توحید
هر رهگذری سنگ زند باک نداریم

ما صاف دلانیم و ز کَس کینه نداریم
گر شهر پر از فتنه و ما با همه یاریم

ما مست صبوحیم و ز میخانه توحید
حاجت به می و باده و خمار نداریم

بنگر به دل خسته شمس الحق تبریز
مـا جز هوس دیدن دلـدار نداریـم

مولانا

۰۳ مرداد ۰۱ ، ۱۸:۴۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی