عشق و عرفان

ای عشق دوعالم ز رُخَت مست و خرابند

۱۰ مطلب در اسفند ۱۴۰۰ ثبت شده است

غزل733

آن پری چهره که در پردهٔ جان مستور است
شوخ چشمی ست که هم ناظر و هم منظور است

یار نزدیکتر از ماست به ما در همه حال
گر به معنی نگری، ورنه به صورت دور است

همه در حلقهٔ وصلیم به جانان لیکن
هرکه مشغول به غیر است از او مهجور است

اختلاف نظر از ظلمت تأثیر هواست
ورنه بینایی اعیان همه از یک نور است

هرکه حلاّج صفت کرد سری بر سرِ دار
در ره عشق به هرجا که رود منصور است

اینچنین کز میِ شوق است خیالی مدهوش
فراق اگر می نکند سر زقدم معذور است
 «خیالی بخارایی»

۲۵ اسفند ۰۰ ، ۲۰:۱۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل732

سر زلفت به کناری زن و رخسارگشا
تا جهان محو شود، خرقه کشد سوی فنا

به سر کوی تو ای قبله دل، راهی نیست
ورنه هرگز نشوم راهی وادیّ مِنا

از صفای گل روی تو هر آن کس برخورد
بَرکَند دل  ز حریم و نکُند رو به صفا

طاق ابروی تو محراب دل و جان من است
من کجا و تو کجا؟ زاهد و محراب کجا؟

ملحد و عارف و درویش و خراباتی و مست
همه در امرِ تو هستند و تو فرمانفرما

خرقه صوفی و جام می و شمشیر جهاد
قبله‏گاهی تو و این جمله، همه قبله نما

رَسَم آیا به وصال تو که در جان منی؟
هجر روی تو که در جان منی، نیست روا

ما همه موج و تو دریای جمالی ای دوست
موج دریاست، عجب آنکه نباشد دریا
«امام خمینی»

۲۵ اسفند ۰۰ ، ۲۰:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل731

بی شاهد و شمع و شکر و می، چه توان کرد؟
بی بربط و طنبور و دفّ و نی، چه توان کرد؟

سر کرد قدم در طلب او به ره عشق
این مرحله را گر نکنم طی، چه توان کرد؟

بردار یکی توشه که هنگام عزیمت
با داشتن جام جم و کی، چه توان کرد؟

امروز که از حاصل عشقت نزدم دم
فردا بتو گوید که کجا؟ هی! چه توان کرد؟

ای نخل خرامان برسی در ثمر آئی
باشد که بیاید ز قفا دی، چه توان کرد؟

با آن بت طنّاز در این شهر صبوحی
تا آنکه نسازی سفر از ری، چه توان کرد؟

 «شاطرعباس صبوحی»

۲۵ اسفند ۰۰ ، ۱۹:۵۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل730

عاشقی گر خواهد از دیدار معشوقی نشان
گر نشان خواهی در آنجا جان و دل بیرون نشان

چون مجرد گشتی و تسلیم کردستی تو دل
بی گمان آنگه تو از معشوق خود یابی نشان

چون ز خود بی‌خود شدی معشوق خود را یافتی
ذات هستی در نشان نیستی دیدن توان

نیستی دیدی که هستی را همیشه طالبست
نیستی جوینده را هستی کم اندر کهکشان

تا همی جویم بیابم چون بیابم گم شوم
گمشده گمکرده را هرگز کجا بیند عیان

چون تو خود جویی مر او را کی توانی یافتن
تا نبازی هر چه داری مال و ملک و جسم و جان

آنگهی چون نفی خود دیدی و گشتی بی‌ثبات
گه فنا و گه بقا و گه یقین و گه گمان

گه تحرک گه سکون و گاه قرب و گاه بعد
گاه گویا گه خموشی گه نشستی گه روان

گه سرور و گه غرور و گه حیات و گه ممات
گه نهان و گه عیان و گه بیان و گه بنان

حیرت اندر حیرتست و آگهی در آگهی
عاجزی در عاجزی و اندهان در اندهان

هر که ما را دوست دارد عاجز و حیران بود
شرط ما اینست اندر دوستی دوستان

سنایی

۱۶ اسفند ۰۰ ، ۲۲:۴۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل729

روزها فکر من اینست و همه شب سخنم
 که چرا غافل از احوال دل خـویـشـتنـم
 
از کجا آمده ام، آمدنم بهر چه بود؟
 به کجا می روم؟ آخر ننمایی وطنم

مانده ام سخت عجب، کز چه سبب ساخت مرا
 یا چه بوده است مراد وی ازین ساختنم
 
جان که از عالم علوی است، یقین می دانم
 رخت خود باز برآنم که همانجا فکنم

مـرغ بـاغ ملـکوتم، نیـم از عالم خاک
 دو سه روزی قفسی ساخته اند از بدنم 

ای خوش آنروز که پرواز کنم تا بر دوست
 به هوای سر کویش، پر و بالی بزنم

کیست در گوش که او می شنود آوازم؟
 یا کدامست سخن می نهد اندر دهنم؟

کیست در دیده که از دیده برون می نگرد؟
 یا چه جان است، نگویی، که منش پیرهنم؟

تا به تحقیق مرا منزل و ره ننمایی
 یک دم آرام نگیرم، نفسی دم نزنم
 
می وصلم بچشان، تا در زندان ابد
 از سرعربده مستانه به هم در شکنم

من به خود نامدم اینجا، که به خود باز روم
 آنکه آورد مرا، باز برد در وطنم

تو مپندار که من شعر به خود می گویم
 تا که هشیارم و بیدار، یکی دم نزنم

شمس تبریز، اگر روی به من بنمایی
 ولله این قالب مردار، به هم در شکنم

مولانا

۱۰ اسفند ۰۰ ، ۲۲:۴۶ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل728

روندگان مقیم از بلا نپرهیزند
گرفتگان ارادت به جور نگریزند

امیدواران دست طلب ز دامن دوست
اگر فروگسلانند در که آویزند

مگر تو روی بپوشی و گر نه ممکن نیست
که اهل معرفت از تو نظر بپرهیزند

نشان من به سر کوی می‌فروشان ده
من از کجا و کسانی که اهل پرهیزند

بگیر جامه صوفی بیار جام شراب
که نیک نامی و مستی به هم نیامیزند

رضای دوست به دست آر و دیگران بگذار
هزار فتنه چه غم باشد ار برانگیزند

مرا که با تو که مقصودی آشتی افتاد
رواست گر همه عالم به جنگ برخیزند

به خونبهای منت کس مطالبت نکند
حلال باشد خونی که دوستان ریزند

طریق ما سر عجزست و آستان رضا
که از تو صبر نباشد که با تو بستیزند

#سعدی 

 

۰۶ اسفند ۰۰ ، ۲۰:۵۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل727

.

تو نخوان قصه ی من ، بی تو خزانم ، تو نخوان ،،

مستِ مستم ، هر شبانگه ، در فغانم ، تو نخوان ،،

همدمی بامن ، ولی ، یڪ لحظه بامن ، نیستی ،،

مرغڪی گمگشته و ، بی آشیانم ، تو نخوان ،،

همچو مجنونم به صحرا ، مڪتبم ، دیوانگیست ،

چشم راهِ ڪاروانم ، لا مڪانم ، تو نخوان ،

میدهد تسڪین مرا ، آن ذڪر نامت ، روز و شب ، 

مذهبم نام تو ، و ، جز توو ، ندانم ، تو نخوان ،

گریه ام مانند شمع است و ، ولی بی حاصل است ،،

لیڪ پنهانم ز ، دیده ، در نهانم ، تو نخوان ،

نیست غیر تو مرا ، لذت عشق ، در سینه ام ،

ای مرا حضرت جانم ،  جانِ جانم ، تو ، نخوان ،

در طواف ڪعبه ی ڪویت ، نه سالست ، سالهاست ،

چون ڪبوتر ، می پرم ، در آسمانم ، تو ، نخوان ،

زیر ابرِ تیره گونم ، بار غم ، با صد گره ،،

سر ز پا ، بارانی ام ، جوی روانم ، تو نخوان ،

انتهای راه هستم ، نامه ای دارم سیاه ،

این چنین ، احوال دارم ، بی زبانم ، تو نخوان ،

جان ودل ، از هجر تو ، از عشق خالی بوده است ،

حسرتی دارم ، ز توو ، شیرین لبانم  ، تو نخوان ،


#راحم_تبریزی

۰۵ اسفند ۰۰ ، ۲۲:۵۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل726

چه غریب ماندی ای دل! نه غمی، نه غمگساری
نه به انتظار یاری، نه ز یار انتظاری

غم اگر به کوه گویم بگریزد و بریزد
که دگر بدین گرانی نتوان کشید باری

چه چراغ چشم دارد از شبان و روزان
که به هفت آسمانش نه ستاره ای ست باری

دل من! چه حیف بودی که چنین ز کار ماندی
چه هنر به کار بندم که نماند وقت کاری

نرسید آن ماهی که به تو پرتوی رساند
دل آبگینه بشکن که نماند جز غباری

همه عمر چشم بودم که مگر گلی بخندد
دگر ای امید خون شو که فرو خلید خاری

سحرم کشیده خنجر که، چرا شبت نکشته ست
تو بکش که تا نیفتد دگرم به شب گذاری

به سرشک همچو باران ز برت چه برخورم من؟
که چو سنگ تیره ماندی همه عمر بر مزاری

چو به زندگان نبخشی تو گناه زندگانی
بگذار تا بمیرد به بر تو زنده واری

نه چنان شکست پشتم که دوباره سر بر آرم
منم آن درخت پیری که نداشت برگ و باری

سر بی پناه پیری به کنار گیر و بگذر
که به غیر مرگ دیر نگشایدت کناری

به غروب این بیابان بنشین غریب و تنها
بنگر وفای یاران که رها کنند یاری
سایه

۰۲ اسفند ۰۰ ، ۲۲:۰۵ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل725

دوزخ افروزتر از کفر من ایمانِ منست
طاعت من به صد آلایش عصیانِ منست

دعویِ کفرِ مرا گر طلبد عشقْ دلیل
نسبت سلسلۀ زلف تو برهان منست

هر زمان راهِ دلم می زند از طاعتِ عشق
عشوه جبریلِ همه عالمِ شیطان منست

راست گویی پدر و مادر اندوه منم
دستِ غم های جهان جمله به دامان منست

هیچ شب خالی از اندیشۀ زلف تو نیَم
این تصوّر سبب خواب پریشان منست

بسکه بگرفته ز دل پیرهنم نکهت دوست
بوی عنبر خجل از گویِ گریبان منست

بی فنا ره نتَوان برد به سرمنزلِ دوست
هستی ناقص من موجب حرمان‌ منست

بر دل ریش فشانم نمک گفتۀ خویش
ز آنکه دیوان من امروز نمکدان منست

آنچنان محو جمالت شده ام باز که غیر
دیده از روی که برداشته حیران منست

ای غزالان غزلی سر زده بازم ز خیال
یاد گیرید که آرایش دیوان منست

گر نه وصف تو نگارم نکند حکم قبول
قلم من که چو انگشت به فرمان منست

چون نبخشد اثر شعله کلامم طالب
عشق در شغل سخن سلسله جنبان منست
طالب

۰۱ اسفند ۰۰ ، ۲۲:۲۹ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل724

سر سودای که داری تو که سود دو جهانی 
 دل به مردار چه بندی تو که سیمرغ زمانی

عاشق روی تو باشند همه خیل ملایک
 جانب وصل تو پویند همه عالی و دانی

عنکبوتی است جهان دام نهان کرده به هر سو 
 حیف باشد چو تو مرغی که در این دام بمانی

باطن ذات تو باغی است پر از سنبل و ریحان 
 آهوی جان ز چه در وادی بی ذرع چرانی

طمع سیم و زر و وسوسۀ جاه و مقامات 
 از کفت بُرد به یغما گهر نقد جوانی

گوش خود دور کن از غلغلۀ زاغ و زغن ها 
تا بگویند به گوشَت همه اسرار نهانی

عاقلان ، یوسف جان را مفروشید به درهم 
 عاشقان ، اشک روان را مفروشید به نانی

طفل عشقم چه کنم جز سخن عشق ندانم 
 بجز از عشق نگویم نکنم هیچ بیانی

    الهی_قمشه_ای

۰۱ اسفند ۰۰ ، ۲۲:۲۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی