دوزخ افروزتر از کفر من ایمانِ منست
طاعت من به صد آلایش عصیانِ منست
دعویِ کفرِ مرا گر طلبد عشقْ دلیل
نسبت سلسلۀ زلف تو برهان منست
هر زمان راهِ دلم می زند از طاعتِ عشق
عشوه جبریلِ همه عالمِ شیطان منست
راست گویی پدر و مادر اندوه منم
دستِ غم های جهان جمله به دامان منست
هیچ شب خالی از اندیشۀ زلف تو نیَم
این تصوّر سبب خواب پریشان منست
بسکه بگرفته ز دل پیرهنم نکهت دوست
بوی عنبر خجل از گویِ گریبان منست
بی فنا ره نتَوان برد به سرمنزلِ دوست
هستی ناقص من موجب حرمان منست
بر دل ریش فشانم نمک گفتۀ خویش
ز آنکه دیوان من امروز نمکدان منست
آنچنان محو جمالت شده ام باز که غیر
دیده از روی که برداشته حیران منست
ای غزالان غزلی سر زده بازم ز خیال
یاد گیرید که آرایش دیوان منست
گر نه وصف تو نگارم نکند حکم قبول
قلم من که چو انگشت به فرمان منست
چون نبخشد اثر شعله کلامم طالب
عشق در شغل سخن سلسله جنبان منست
طالب