عشق و عرفان

ای عشق دوعالم ز رُخَت مست و خرابند

۱۶۱ مطلب در شهریور ۱۴۰۰ ثبت شده است

غزل329

می روان کن ساقیا، کین دم روان خواهیم کرد
بهر یک جرعه میت این دم روان خواهیم کرد

دردیی در ده، کزین جا دردسر خواهیم برد
ساغری پر کن، که عزم آن جهان خواهیم کرد

کاروان عمر ازین منزل روان شد ناگهی
چون روان شد کاروان، ما هم روان خواهیم کرد

چون فشاندیم آستین بی‌نیازی بر جهان
دامن ناز اندر آن عالم کشان خواهیم کرد

از کف ساقی همت ساغری خواهیم خورد
جرعه‌دان بزم خود هفت آسمان خواهیم کرد

تا فتد در ساغر ما عکس روی دلبری
ساغر از باده لبالب هر زمان خواهیم کرد

درچنین مجلس که می‌عشق است‌و ساغربیخودی
نالهٔ مستانه نقل دوستان خواهیم کرد

تا درین عالم نگردد آشکارا راز ما
ناگهی رخ را ازین عالم نهان خواهیم کرد

نزد زلف دلربایش تحفه، دل خواهیم برد
پیش روی جانفزایش جان فشان خواهیم کرد

چون بگردانیم رو، زین عالم بی‌آبرو
روی در روی نگار مهربان خواهیم کرد

بر سر بازار وصلش جان ندارد قیمتی
تا نظر در روی خوبش رایگان خواهیم کرد

سالها در جستجویش دست و پایی می‌زدیم
چون نشان دیدیم، خود را بی‌نشان خواهیم کرد

هر چه ما خواهیم کردن او بخواهد غیر آن
آنچه آن دلبر کند ما خود همان خواهیم کرد

عراقی هیچ خواهد گفت: اناالحق، این زمان
بر سر دارش ز غیرت ناگهان خواهیم کرد
 «عراقی»

 

۳۱ شهریور ۰۰ ، ۱۱:۲۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل328

صبح محشر که من از خواب گران برخیزم 
به جمالت که چو نرگس نگران برخیزم 

در مقامی که شهیدان غمت را طلبند 
من به خون غرقه کفن رقص کنان برخیزم 

گرچه چون گل دگران جامه درند از عشقت 
من چو سوسن به ثنا رطب لسان برخیزم 

چون شوم خاک به خاکم گذری کن چو صبا 
تا به بویت ز زمین رقص کنان برخیزم 

عمر با سوز تو چون شمع به پایان آرم 
نیستم دود که زود از سر آن برخیزم 

تو مپندار که از خاک سر کوی تو من 
به جفای فلک و جور زمان برخیزم 

سرگرانم ز خمار شب دوشین ساقی
قدحی تا من ازین رنج گران برخیزم 

#سلمان_ساوجی 

 

۳۱ شهریور ۰۰ ، ۱۰:۴۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل327

بی تو ای آرام جانم زندگانی چون کنم
چون تو پیش من نباشی شادمانی چون کنم

هر زمان گویند دل در مهر دیگر یار بند
پادشاهی کرده باشم پاسبانی چون کنم

داشتی در بر مرا اکنون همان بر در زدی
چون ز من سیر آمدی رفتم گرانی چون کنم

گر بخوانی ور برانی بر منت فرمان رواست
گر بخوانی بنده باشم ور برانی چون کنم

هر شبی گویم که خون خود بریزم در فراق
باز گویم این جهان و آن جهانی چون کنم

بودم اندر وصل تو صاحبقران روزگار
چون فراق آمد کنون صاحبقرانی چون کنم

هست آب زندگانی در لب شیرین تو
بی لب شیرین تو من زندگانی چون کنم

ساختم با عاشقان تا سوختم در عاشقی
پس کنون بی روی خوبت کامرانی چون کنم

هم قضای آسمانی از تو در هجرم فکند
دلبرا من دفع حکم آسمانی چون کنم

بر جهان وصل باری بنده را منشور ده
تات بنمایم که من فرمان روانی چون کنم

من چو موسی مانده‌ام اندر غم دیدار تو
هیچ دانی تا علاج لن ترانی چون کنم

نیستم خضر پیمبر هست این مفخر مرا
چاره و درمان آب زندگانی چون کنم

مر مرا گویی که پیران را نزیبد عاشقی
پیر گشتیم در هوای تو جوانی چون کنم

#سنایی

 

۳۱ شهریور ۰۰ ، ۱۰:۴۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل 326

آتش عشق تو در جان خوشتر است
جان ز عشقت آتش‌افشان خوشتر است

هر که خورد از جام عشقت قطره‌ای
تا قیامت مست و حیران خوشتر است

تا تو پیدا آمدی پنهان شدم
زانکه با معشوق پنهان خوشتر است

درد عشق تو که جان می‌سوزدم
گر همه زهر است از جان خوشتر است

درد بر من ریز و درمانم مکن
زانکه درد تو ز درمان خوشتر است

می‌نسازی تا نمی‌سوزی مرا
سوختن در عشق تو زان خوشتر است

چون وصالت هیچکس را روی نیست
روی در دیوار هجران خوشتر است

خشک سال وصل تو بینم مدام
لاجرم در دیده طوفان خوشتر است

همچو شمعی در فراقت هر شبی
تا سحر عطار گریان خوشتر است
 «عطار»

۳۱ شهریور ۰۰ ، ۱۰:۴۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل325

گر ترا عشوه چنان شیوه چنین خواهد بود
نی مرا فکر دل و نی غم دین خواهد بود

درد عشقت ز ازل بود مرا همدم دل
بی گمان تا با بد نیز چنین خواهد بود

روز محشر که بسیما همه ممتاز شوند
مهر روی تو مرا مهر جبین خواهد بود

آتش غیرت عشق تو چو اغیار بسوخت
دیده کیست ندانم که دو بین خواهد بود

در چنان خلق که عشق تو دهد جلوه حسن
نشود محرم اگر روح امین خواهد بود

گر تو تشریف دهی کلبه احزان مرا
من بر آنم که چو فردوس برین خواهد بود

التفاتی بیکی گوشه چشم ار نکنی
سبب آفت صد گوشه نشین خواهد بود

تا که آن طایر قدسی پر و بالی دارد
کار آن ترک کمان دار کمین خواهد بود

جان بجانان ده و از مرگ میندیش حسین
خود ترا عاقبت کار همین خواهد بود

«حسین خوارزمی»

۳۰ شهریور ۰۰ ، ۲۲:۲۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل324

تا نشوئید به می دفتر دانایی را
نتوان پای زدن عالم رسوایی را

سرنوشت ازلی بود که داغ غم عشق
جای دادند به دل لاله صحرایی را

آنکه سر باخت به صحرای جنون می‌داند
که چه سوداست به سر این سر سودایی را

برو از گوشه‌نشینان خرابات بپرس
لذت خلوت و خاموشی و تنهایی را

دعوی عشق و شکیبا ز کجا تا به کجا
عشق در هم شکند پشت شکیبایی را

نیست جایی که نه آنجاست ولیکن جویید
در دل خویشتن آن دلبر هرجایی را

برو ای عاقل و از دیده مجنون بنگر
تا ببینی همه سو جلوه لیلایی را

یافتم عاقبت این نکته کزو یافته‌اند
دلفریبان همه سرمایه زیبایی را

وحدت از خاک در میکده وحدت ساخت
سرمه روشنی دیده بینایی را

 «وحدت کرمانشاهی»

 

۳۰ شهریور ۰۰ ، ۲۱:۵۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل323

بس که دل سوختگی ز آتش هجران دارم
گر به دوزخ بریم، شکر فراوان دارم

اشک و آهم ز فراقت به هم آمیخته شد
بلعجب بین که در آب آتش سوزان دارم

گر بسوزد نفسم هر دو جهان را نه عجب
زان که در سینه بسی سوزش پنهان دارم

داغ و دردی که رسید از تو حرامم بادا
که سر مرهم و اندیشهٔ درمان دارم

شیخ ناپخته به من این همه گو خنده مزن
که دل سوخته و دیدهٔ گریان دارم

بخت برگشته و لخت جگر و چشم پر آب
به هواداری آن صف زده مژگان دارم

من و با خاطر مجموع نشستن، هیهات
که سر و کار بدان زلف پریشان دارم

من و از بندگی خواجه گذشتن، حاشا
که ز فرمانبریش بر همه فرمان دارم

خوش دلم در غم او با همه ویرانی دل
که بسی گنج در این خانهٔ ویران دارم

عین مقصود من از دیر و حرم دست نداد
سر خون ریختن گبر و مسلمان دارم

عاقلان دست به زنجیر جنونم نزنید
که من این سلسله را سلسله جنبان دارم

تا فروغی به سیه روزی خود ساخته‌ام
منتی بر سر خورشید درخشان دارم

فروغی_بسطامی

 

۳۰ شهریور ۰۰ ، ۲۱:۴۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل322

ای سرنوشت! از تو کجا می‌توان گریخت
من راه آشیان خود از یاد برده‌ام

یک دم مرا به گوشه راحت رها مکن
با من تلاش کن که بدانم نمرده‌ام

ای سرنوشت مردِ نبردت منم بیا
زخمی دگر بزن که نیفتاده‌ام هنوز

شادم از این شکنجه خدا را مکن دریغ
روح مرا در آتش بیداد خود بسوز

ای سرنوشت هستی من در نبرد تست
بر من ببخش زندگی جاودانه را

منشین که دست مرگ ز بندم رها کند
محکم بزن به شانه من تازیانه را...

فریدون_مشیری

 

۳۰ شهریور ۰۰ ، ۲۱:۳۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل321

تو جان پاکی سر به سر نی آب و خاک ای نازنین
والله ز جان هم پاک تر روحی فداک ای نازنین

پاکان ندیده روی تو دادند جان بر بوی تو
اینک به گرد کوی تو صد جان پاک ای نازنین

رفتی به گلگشت چمن گل دید لطف آن بدن
از شوق آن بر خویشتن زد جامه چاک ای نازنین

گر شد چو لاله پیکرم غرقه به خون غم کی خورم
این بس که بر دل می برم داغت به خاک ای نازنین

دارم ز غم بیماریی بیمار غم را یاریی
گر تو کنی غم خواریی از غم چه باک ای نازنین

با آنکه شد دردم قوی خواهم فغانم نشنوی
ترسم که بهر من شوی اندیشه ناک ای نازنین

جامی که دارد با تو خو هرگز نتابد از تو رو
گر خود نهی بر فرق او تیغ هلاک ای نازنین

 «جامی»

 

۳۰ شهریور ۰۰ ، ۱۱:۲۵ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل320

عاشقانرا می دهد دایم نشان از روی دوست
گل که هر سالی بمردم می رساند بوی دوست

دم بدم چون تار موسیقار در هر پرده یی
خوش بنال ای یار تا در چنگت افتد موی دوست

زآفتاب و ماه و انجم گر تو خواهی راه رفت
مشعله بر مشعله است از کوی تو با کوی دوست

گر نظر داری برو از دیدن آن مشعله
چشم دربند ای مبصر تا ببینی روی دوست

اندرین پستی ندیدم هیچ، زیباتر نبود
زیر گردون همچو بر بالای چشم ابروی دوست

گاو گردون که کشد از بهر اسب دولتت
گر شوی یک روز شهمات از رخ نیکوی دوست

خفته مر مقصود را چون دست در گردن کنی
ای بپای جست و جو گامی نرفته سوی دوست

زاهل این خرگاه اطناب تعلق قطع کن
پس بزن هرجا که خواهی خیمه در پهلوی دوست

سیف فرغانی بتیغ دوست گر کشته شوی
عاشقی باش که (عاشق) کشتن آمد خوی دوست

«سیف فرغانی»

 

۲۹ شهریور ۰۰ ، ۲۱:۰۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی