عشق و عرفان

ای عشق دوعالم ز رُخَت مست و خرابند

۱۷۳ مطلب در مهر ۱۴۰۰ ثبت شده است

غزل501

نفحات وصلک اوقدت جمرات شوقک فی الحشا
ز غمت به سینه آتشی که نزد زبانه کما تشا

تو چه مظهری که ز جلوه تو صدای صیحه صوفیان
گذرد ز ذروه لامکان که خوشا جمال ازل خوشا

همه اهل مسجد و صومعه پی ورد و دعای شب
من و ذکر طلعت و طره تو من الغداة الی العشا

زکمند زلف توهر شکن گرهی فکنده به کار من
به گره گشایی لعل خود که زکار من گرهی گشا

دل من به عشق تو می نهد قدم وفا به ره طلب
فلئن سعی فبه سعی ولئن مشی فبه مشی

به تو داشت خو دل گشته خون ز تو بود جان مرا سکون
فهجرتنی و جعلتنی متحیرا متوحشا

چه جفا که جامی خسته دل ز جدایی تو نمی کشد
قدم از طریق جفا بکش سوی عاشقان جفاکش آ

«جامی»

 

۳۰ مهر ۰۰ ، ۲۲:۲۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل500

ساقی بده پیمانه ای ز آن می که بی خویشم کند
بر حسن شور انگیز تو عاشق تر از پیشم کند

زان می که در شبهای غم بارد فروغ صبحدم
غافل کند از بیش و کم فارغ ز تشویشم کند

نور سحرگاهی دهد فیضی که می خواهی دهد
با مسکنت شاهی دهد سلطان درویشم کند

سوزد مرا سازد مرا در آتش اندازد مرا
وز من رها سازد مرا بیگانه از خویشم کند

بستاند ای سرو سهی! سودای هستی از رهی
یغما کند اندیشه را دور از بد اندیشم کند

«رهی معیری»

۳۰ مهر ۰۰ ، ۲۲:۱۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل499

گفتمش‌هنگام‌وصل است ای بت‌فرخار، گفت‌:
باش اکنون تا برآید، گفتم‌: ازگل خار، گفت‌:

جانت اندر هجر، گفتم‌: جان پی ایثار تست
گرچه هست این هدیه در نزد تو بی‌مقدار، گفت‌:

عاشقا! این ناله و آه و فغان از جور کیست‌؟
گفتم‌: از جور تو معشوق جفاکردار، گفت‌:

عاشقان را رنج باید بردگفتم‌: رنج عشق‌؟
گفت‌: از آن دشوارتر، گفتم‌: فراق یار؟ گفت

آنچه سوزد جان عاشق‌، گفتمش جور رقیب‌؟
گفت‌: نی‌، گفتم‌: نگاه یار با اغیار؟ گفت‌:

آری‌، آری‌، گفتم‌: از اغیار نتوان بست چشم
گاه گاهی گوشهٔ چشمی به ما می‌دار گفت‌:

چشم مست ما تو را هم ساغری برکف نهاد؟
گفتم‌: از میخانه کس بیرون رود هشیار؟ گفت‌:

ناوک دلدوز ما را شد دلت آماجگاه‌؟
گفتمش جانا مرا نبود دلی درکار، گفت‌:

دل ببردند ازکفت‌؟ گفتم‌: بلی گفت‌:‌این جفا
ازکه سر زد؟ گفتم‌: از آن طرهٔ طرار، گفت‌:

روی دل در پردهٔ حسرت چه پوشی غنچه‌وار
گفتم‌: از درد فراق آن گل رخسار، گفت‌:

گفتهٔ دلدار گشت آیین گفتار «‌بهار»
گفتمش آیین جان است آنچه را دلدار گفت

 «ملک‌الشعرای بهار»

 

۳۰ مهر ۰۰ ، ۲۲:۰۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل498

بازم به نازی شاد کن ای نازنین دلدار من
مرهم ز زخم عشق نه بر سینه افکار من

ای آتش عشق خدا سوزان تن خاکی ما
وی صرصر وحدت بیا بر باد ده آثار من

در راه وحدت ای شمن زنار شد هستی من
شمشیر سبحانی بزن تا بگسلد زنار من

قدری که دارم زاب و گل خارست در گلزار دل
ای گل ز رخسارت خجل آتش بزن در خار من

تو شمع و من پروانه ام تو بحر و من دردانه ام
در خویشتن بیگانه ام باشد که باشی یار من

تیغی بکش تا سر نهم وز ذوق رویت جان دهم
عشاق کشتن کار تو مشتاق مردن کار من

جنت نباشد گلشنی در ساحت گلزار دل
ای گل ز رخسارت خجل در جان آتش بار من

گر سر دل گویم دمی آشفته گردد عالمی
در این جهان کو محرمی تا بشنود اسرار من

بس کن حسین از گفتگو با کس مگو اسرار هو
لب تشنه ای باید که او نوشد دمی گفتار من

 «حسین خوارزمی»

 

۳۰ مهر ۰۰ ، ۱۱:۲۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل497

غم نخواهم خورد گر دنیا سرآید گو سرآی
مطربا خوش می‌زن و خوش می‌‌خور و خوش می‌سرای

عمر باقی چیست نقدالوقت را دریافتن
کس نخواهد ماند جاویدان درین فانی سرای

پای‌مردی تا به دست آری منه سر بر زمین
خیز حبل‌الله بگیر از چاه ظلمت بر سر آی

گر نداری باورم اینک گواهم عادل است
در کلام‌الله بیابی گر بخوانی چند جای

گر نمی‌خواهی که در ظلمت بمانی، بازگرد
از همه دیوانِ مردم چهره ی ابلیس رای

پیش از آن کت مالک قصّاب بگشاید ز هم
مُهره‌های پشت، مِهر از کیسه ی زر برگشای

آن که بر هم می‌فزاید زر به زرق و زور وظلم
گر تواند یک نفس در زندگانی گو فزای

ساقیا بر دست من نه جام شوق انگیز عشق
تا چنان گردم که پای از سر ندانم سر ز پای

پُر به من ده ساغری امشب که فردا در بهشت
ساغری پُر از شراب خاص بدهادت خدای

روح بی می بی‌صفا باشد ازین جا گفته‌اند
اهل حکمت جام می را صیقل ظلمت زدای

جام کی‌خسرو که می‌گویند می‌دانی که چیست
سینه ی مردان حق جامی بود گیتی نمای

در خراباتی که مردان‌اند با تو هرچه هست
از برون بگذار چون گفتند بسم‌الله درآی

دولت باقی ز فرّ سایه ی مردان طلب
نه ز پرّ استخوان پرورده ی مسکین همای

رمز با اربابِ معنی می‌رود اندیشه نیست
صدق می‌گویی نزاری حاسدت گو ژاژخای

دشمنم را گو دهل می‌زن که من بی هم‌دمی
دم نخواهم زد بدان گو باد پیماید چو نای
حکیم نزاری

۲۹ مهر ۰۰ ، ۱۵:۵۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل496

بمن گر یک نظر آن ماه زیبا منظر اندازد
به پای انداز نظاره تن زارم سراندازد

صبا آمد عبیر افشان تو گوئی آتشین رویم
ززلف عنبرینش عودی اندر مجمر اندازد

ندانم تا بکی گردون خلاف طبع ما گردد
خدا این چرخ کج رفتار از گردش دراندازد

بلندی چون دهند اجرام علوی از حضیض او را
کز اوج التفاتش چشم لطف دلبر اندازد

نه کام از گردش گردون نه رامم گردش چشمی
چه شد ساقی که باری گردشی در ساغر اندازد

چو ما را آتشین رویت گلستان ارم باشد
خلیل آسا دلم خود را بروی آذر اندازد

دهد جانرا بباد اسرار اگر باد سحرگاهی
ز روی شاهد اسرار آن برقع براندازد

«حکیم سبزواری»

۲۹ مهر ۰۰ ، ۱۵:۴۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل 495

گفتم نگرم روی تو گفتا به قیامت
گفتم روم از کوی تو گفتا به سلامت

گفتم چه خوش از کار جهان گفت غم عشق
گفتم چه بود حاصل آن گفت ندامت

هر جا که یکی قامت موزون نگرد دل
چون سایه به پایش فکند رحل اقامت

در خلد اگر پهلوی طوبیم نشانند
دل می‌کشدم باز به آن جلوهٔ قامت

عمرم همه در هجر تو بگذشت که روزی
در بر کنم از وصل تو تشریف کرامت

دامن ز کفم می‌کشی و می‌روی امروز
دست من و دامان تو فردای قیامت

امروز بسی پیش تو خوارند و پس از مرگ
بر خاک شهیدان تو خار است علامت

ناصح که رخش دیده کف خویش بریده است
هاتف به چه رو می‌کندم باز ملامت

 «هاتف اصفهانی»

 

۲۹ مهر ۰۰ ، ۱۵:۴۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل494

عمر خوش باشد ولی با یار همدم خوشتر است
یک دمی با همدمی از ملک عالم خوشتر است

درد دل داریم و درد دل دوای درد ماست
گرچه دل ریشیم زخم او ز مرهم خوشتر است

مجلس عشقست و رندان مست و ساقی در حضور
این چنین خوش مجلسی از صحبت جم خوشتر است

یک دمی با همدمی و گوشهٔ میخانه ای
ازحیات جاودان می دان که آن دم خوشتر است

جان و جانان هر دو سرمستند و با هم روبرو
جمع این یاران اگر باشند باهم خوشتر است

نور چشم ماست او بنشسته خوش بر جای خود
خلوت و جای خوشی با یار محرم خوشتر است

نعمت الله سرخوش است از ذوق می گوید سخن
هرچه گوید خوش بود والله اعلم خوشتر است

 «شاه نعمت‌الله ولی»

 

۲۹ مهر ۰۰ ، ۱۳:۱۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غرل 493

تا خیال دلکشت گل ریخت در آغوش چشم
صد بهارم نقش زد بر پرده ی گل پوش چشم

مردم بیگانه را یارای دیدار تو نیست
خفته ای چون روشنایی گرچه در آغوش چشم

وقت آن آمد که ساغر پر کنیم از خون دل
کز می لعلت تهی شد جام حسرت نوش چشم

چشم و دل، نادیده، بر آن حسم پنهان عاشق اند
آفرین بر بینش دل، آفرین بر هوش چشم

آتش رخساره روشن کن شبی، ای برق عشق
تا چراغی بر کنم در خانه ی خاموش چشم

مژده ی دیدار می آرند؟ یا پیغام دوست؟
اشک شوق امشب چه می گوید نهان در گوش چشم؟

می رسد هر صبح بانگ دلنوازت، ناز گوش
می کشم هر شب شراب چشم مستت، نوش چشم

در غبار راه او، ای سایه! بینا شو، که من
منت صدتوتیا دارم ازو بر دوش چشم

 «سایه»

 

۲۸ مهر ۰۰ ، ۲۱:۴۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل492

خوش تلخ‌عتاب آمده‌ای حرفِ به جا چه؟
نوشین لبت اغیار مکیدند، به ما چه؟

منّت چه گذاری تو به ما پیش حریفان؟
شمعِ دگرانی به مزارِ شهدا چه؟

خونم به تو ثابت شده حاشا چه نمایی؟
چشم تو نَزَد تیغ، گرفتم، مژه‌ها چه؟

از شِکْوه و شُکرم به میان فتنه‌گری چیست؟
من دانم و دلدار، رقیبان به شما چه؟

زان شبروِ طرّار گرفتم خبرِ دل
پیچید به خود زلفش و می‌گفت: کجا؟ چه؟

من بر سرِ راهِ خودم از ناله‌سُرایی
گر قافله را راه شود گم به دَرا چه؟

از عزّتِ ناقص نرسد نقص به کامل
بت گر ‌بپرستید جهانی، به خدا چه؟

در خانهٔ همسایه، چه ماتم چه عروسی
گر مات شود شَه، شده باشد، به گدا چه؟

از ساقی و می، ای دلِ افسرده چه نالی؟
کار اجل است این، به طبیب و به دوا چه؟

طَرْف از رقم خویش نبندند قلم‌ها
از نافهٔ مشکین، به غزالان ختا چه؟

آسوده «حزین» است، که رهزن سَرِ یغما
با قافله دارد، به مَنِ بی‌سر و پا چه؟

حزین_لاهیجی |

۲۸ مهر ۰۰ ، ۱۸:۰۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی