عشق و عرفان

ای عشق دوعالم ز رُخَت مست و خرابند

۱۷۳ مطلب در مهر ۱۴۰۰ ثبت شده است

غزل491

تو آن بُتی که پرستیدنت خطایی نیست
و گر خطاست! مرا از خطا ابایی نیست

بیا که در شب گرداب زلف موّاجت
به غیر گوشه ی چشم تو ناخدایی نیست

درون خاک، دلم می تپد، هنوز اینجا
به جز صدای قدم های تو صدایی نیست

نه حرف عقل بزن با کسی نه لاف جنون
که هر کجا خبری هست ادعایی نیست

دلیل عشق فراموش کردن دنیاست
و گرنه بین من و دوست ماجرایی نیست

سفر به مقصد سر در گمی رسید، چه خوب
که در ادامه ی این راه ردّ پایی نیست

فاضل نظری

۲۸ مهر ۰۰ ، ۱۷:۲۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل490

ماه تابید و چو دید آن همه خاموش مرا
نرم بازآمد و بگرفت در آغوش مرا

گفت خاموش درین جا چه نشستی گفتم
بوى محبوبه شب می برَد از هوش مرا

بوی محبوبه شب، بوی جنون پرور عشق
وه، چه جادوست که از هوش بَرَد بوش مرا

بوی محبوبه شب، نغمه چنگیست لطیف
که ز افلاک کند زمزمه در گوش مرا

بوی محبوبه شب همچو شرابی گیراست
مست و شیدا کند این جام پر از نوش مرا

بوی محبوبه شب جلوه جادویی اوست
آنکه کرده است به یکباره فراموش مرا


- فریدون مشیری

۲۸ مهر ۰۰ ، ۱۷:۱۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل489

یار گفت از ما بکن قطع نظر گفتم به چشم
گفت قطعاً هم مبین سوی دگر، گفتم به چشم

گفت یار از غیر ما پوشان نظر گفتم به چشم
وانگهی دزدیده در ما می‌نگر گفتم به چشم

گفت با ما دوستی می‌کن بدل گفتم به جان
گفت راه عشق ما می‌رو به سر گفتم به چشم

گفت با چشمت بگو تا در میان مردمان
سوی ما هر دم نیندازد نظر گفتم به چشم

گفت اگر با ما سخن داری به چشم دل بگو
تا نگردد گوش مردم با خبر گفتم به چشم

گفت اگر خواهی غبار فتنه بنشیند ز راه
برفشان آبی به خاک رهگذر گفتم به چشم

گفت اگر خواهد دلت زین لعل می‌گون خنده‌ای
گریه‌ها می‌کن به صد خون جگر گفتم به چشم

گفت جان من کجا لایق بود گفتم به دل
گفت می‌خواهم جز این جای دگر گفتم گفتم به چشم

گفت اگر گردی شبی از روی چون ماهم جدا
تا سحرگاهان ستاره می‌شمر گفتم به چشم

#هلالی_جغتایی

۲۸ مهر ۰۰ ، ۱۷:۰۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل488

دوشینه سخن از خم آن زلف دوتا رفت
دل بسته او گشت و روان از بر ما رفت

گویند جدایی نبود سخت ولیکن
بر ما ز فراق تو چه گویم که چه‌ها رفت

طوفان تنوری که از او مانده اثرها
آن خون دلی بود که از دیده ما رفت

از آمدن و رفتن دلبر عجبی نیست
از راه وفا آمد و از راه جفا رفت

بودش لب لعل تو تمناگه رفتن
چونان که سکندر ز پی آب بقا رفت

تا لب بنهد بر لب بلقیس سلیمان
هدهد چو صبا بی‌خبر از او به سبا رفت

زاهد سوی میخانه شو و صومعه بگذار
تا خلق نگویند که از روی ریا رفت

می خوردن ما روز ازل خود بنوشتند
هان بر قلم صنع مپندار خطا رفت

مجنون صفت ار شد به سر کوی خرابات
وحدت به گمانم که هم از راه دعا رفت

«وحدت کرمانشاهی»

۲۸ مهر ۰۰ ، ۱۷:۰۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل487

مازاده عشقیم و پسرخوانده جامیم
در مستی و جانبازی دلدار تمامیم

دلداده میخانه و قربانی شربیم
در بارگه پیرمغان، پیر غلامیم

همبستر دلدار و زهجرش به عذابیم
در وصل غریقیم و به هجران مدامیم

بی رنگ و نواییم؛ ولی بسته رنگیم
بی نام ونشانیم و همی در پی نامیم

با صوفی و با عارف و درویش، به جنگیم
پرخاشگر فلسفه و علم کلامیم

از مدرسه مهجور و ز مخلوق کناریم
مطرود خرد پیشه و منفور عوامیم

با هستی و هستی طلبان، پشت به پشتیم
با نیستی از روز ازل گام به گامیم

 «امام خمینی»

 

۲۷ مهر ۰۰ ، ۲۱:۵۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل 486

‍ ای به عالم کرده پیدا راز پنهان مرا

من کیم کز چون تویی بویی رسد جان مرا

جان و دل پر درد دارم هم تو در من می‌نگر

چون تو پیدا کرده‌ای این راز پنهان مرا

ز آرزوی روی تو در خون گرفتم روی از آنک

نیست جز روی تو درمان چشم گریان مرا

گرچه از سرپای کردم چون قلم در راه عشق

پا و سر پیدا نیامد این بیابان مرا

گر امید وصل تو در پی نباشد رهبرم

تا ابد ره درکشد وادی هجران مرا

چون تو می‌دانی که درمان من سرگشته چیست

دردم از حد شد چه می‌سازی تو درمان مرا

جان عطار از پریشانی است همچون زلف تو

جمع کن بر روی خود جان پریشان مرا
 عطار

۲۷ مهر ۰۰ ، ۲۱:۴۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل485

شنیدم مصرعی شیوا، که شیرین بود مضمونش
« منم مجنون آن لیلا که صد لیلاست مجنونش‌«

به خود گفتم تو هم مجنون یک لیلای زیبایی
که جان داروی عمر توست در لبهای میگونش

بر آر از سینه جان شعر شورانگیز دلخواهی
مگر آن ماه را سازی بدین افسان افسونش!

نوایی تازه از ساز محبت، در جهان سرکن،
کزین آوا بیاسایی ز گردش‌های گردونش.

به مهر آهنگ او روز و شبت را رنگ دیگر زن
که خود آگاهی از نیرنگ دوران و شبیخونش.

ز عشق آغاز کن، تا نقش گردون را بگردانی،
که تنها عشق سازد نقش گردون را دگرگونش،

به مهر آویز و جان را روشنایی ده که این آیین
همه شادی است فرمانش، همه یاری است قانونش

غم عشق تو را نازم، چنان در سینه رخت افکند
که غم‌های دگر را کرد از این خانه بیرونش!

غرور حسنش از ره می‌برد، ای دل صبوری کن!
به خود باز آورد بار دگر شعر فریدونش.

فریدون مشیری,

۲۷ مهر ۰۰ ، ۲۱:۴۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل484

زین همرهان همراز من تنها توئی تنها بیا
باشد که در کام صدف گوهر شوی یکتا بیا

یارب که از دریا دلی خود گوهر یکتا شوی
ای اشک چشم آسمان در دامن دریا بیا

ما ره به کوی عافیت دانیم و منزلگاه انس
ای در تکاپوی طلب گم کرده ره با ما بیا

ای ماه کنعانی ترا یاران به چاه افکنده اند
در رشته پیوند ما چنگی زن و بالا بیا

مفتون خویشم کردی از حالی که آن شب داشتی
بار دگر آن حال را کردی اگر پیدا بیا

شرط هواداری ما شیدائی و شوریدگیست
گر یار ما خواهی شدن شوریده و شیدا بیا

در کار ما پروائی از طعن بداندیشان مکن
پروانه گو در محفل این شمع بی پروا بیا

کنجی است ما را فارغ از شور و شر دنیای دون
اینجا چو فارغ گشتی از شور و شر دنیا بیا

گر شهریاری خواهی و اقلیم جان از خاکیان
چون قاف دامن باز چین زیر پر عنقا بیا

شهریار

۲۷ مهر ۰۰ ، ۲۱:۳۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل483

گمان مبر که دلم میل دوستان نکند
چرا که مرغ چمن ترک بوستان نکند

کسی که نقد خرد داد و ملک عشق خرید
اگر ز سود و زیان بگذرد زیان نکند

بجان دوست که گنج روان دلی یابد
که او مضایقه با دوستان بجان نکند

شب رحیل خوشا در عماری آسودن
بشرط آنکه جرس ناله و فغان نکند

چه باشد ار نفسی ساربان در این منزل
قرار گیرد و تعجیل کاروان نکند

شهی که بادهٔ روشن کشد بتیره شبان
معینست که اندیشه از شبان نکند

چو خامه هر که حدیث دل آورد بزبان
طمع مدار که سر بر سر زبان نکند

زبان شمع جگرسوز از آن برند بگاز
که از فسرده دلان راز دل نهان نکند

جهان بحال کسی ملتفت شود خواجو
که التفات به نیک و بد جهان نکند

خواجوی_کرمانی

۲۷ مهر ۰۰ ، ۲۱:۳۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل482

ای سرو ناز حسن که خوش می‌روی به ناز
عشاق را به ناز تو هر لحظه صد نیاز

فرخنده باد طلعت خوبت که در ازل
ببریده‌اند بر قد سروت قبای ناز

آن را که بوی عنبر زلف تو آرزوست
چون عود گو بر آتش سودا بسوز و ساز

پروانه را ز شمع بود سوز دل ولی
بی شمع عارض تو دلم را بود گداز

صوفی که بی تو توبه ز می کرده بود دوش
بشکست عهد چون در میخانه دید باز

از طعنه رقیب نگردد عیار من
چون زر اگر برند مرا در دهان گاز

دل کز طواف کعبه کویت وقوف یافت
از شوق آن حریم ندارد سر حجاز

هر دم به خون دیده چه حاجت وضو چو نیست
بی طاق ابروی تو نماز مرا جواز

چون باده باز بر سر خم رفت کف زنان
حافظ که دوش از لب ساقی شنید راز

#حافظ 

 

۲۷ مهر ۰۰ ، ۲۱:۲۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی