عشق و عرفان

ای عشق دوعالم ز رُخَت مست و خرابند

۱۷۳ مطلب در مهر ۱۴۰۰ ثبت شده است

غزل481

راز ما را ناله شبگیر بیرون می دهد
شورش دیوانه را زنجیر بیرون می دهد

نیست از سنگین دلیها گر نگریم در وداع
زخم تیغ تیز خون را دیر بیرون می دهد

شکر می گردد شکایت بر زبان عاشقان
می خورد خون، جوهر این شمشیر بیرون می دهد

دایه هر خونی که از بدخویی طفلان خورد
از محبت در لباس شیر بیرون می دهد

می شود صائب چو گل از آتش خجلت کباب
خنده را هرکس که بی تدبیر بیرون می دهد

#صائب_تبریزی 

 

۲۶ مهر ۰۰ ، ۲۲:۵۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل480

ای کعبهٔ مقصودم، وی قبلهٔ آمالم
مپسند بدین روزم، مگذار بدین حالم

هم سینه به تنگ آمد از نالهٔ شب گیرم
هم دیده به جان آمد از گریهٔ سیالم

در شامگه هجرش بگداخت تن و جانم
در دامگه عشقش بشکست پر و بالم

در حسرت دیدارش طی گشت شب و روزم
در محنت بسیارش بگذشت مه و سالم

از زلف پریشانش در هم شده ایامم
کز صف زده مژگانش وارون شده اقبالم

از شعلهٔ رخسارش می‌سوزم و می‌سازم
وز جلوهٔ رفتارش می‌گریم و می‌نالم

شب نیست که در پایش تا روز به صد زاری
یا جبهه نمی‌سایم یا چهره نمی‌مالم

گر با رخ زیبایش یکشام به صبح آرم
فیروز شود روزم، فرخنده شود فالم

گر زلف و خطش بینی معلوم شود بر تو
هم معنی اوضاعم، هم صورت احوالم

فردا که گنهکاران در پای حساب آیند
جز عشق گناهی نیست در نامهٔ اعمالم

آن روز فروغی من از قتل شوم ایمن
کاو خط امان بخشد زان غمزهٔ قتالم

#فروغی_بسطامی

۲۶ مهر ۰۰ ، ۲۲:۴۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل479

بیار باده که اندر خمار خمارم
خدا گرفت مرا زان چنین گرفتارم

بیار جام شرابی که رشک خورشید است
به جان عشق که از غیر عشق بیزارم

بیار آنک اگر جان بخوانمش حیف است
بدان سبب که ز جان دردهای سر دارم

بیار آنک نگنجد در این دهان نامش
که می شکافد از او شقه‌های گفتارم

بیار آنک چو او نیست گولم و نادان
چو با ویم ملک گربزان و طرارم

بیار آنک دمی کز سرم شود خالی
سیاه و تیره شوم گوییا ز کفارم

بیار آنک رهاند از این بیار و میار
بیار زود و مگو دفع کز کجا آرم

بیار و بازرهان سقف آسمان‌ها را
شب دراز ز دود و فغان بسیارم

بیار آنک پس مرگ من هم از خاکم
به شکر و گفت درآرد مثال نجارم

بیار می که امین میم مثال قدح
که هر چه در شکمم رفت پاک بسپارم

نجار گفت پس مرگ کاشکی قومم
گشاده دیده بدندی ز ذوق اسرارم

به استخوان و به خونم نظر نکردندی
به روح شاه عزیزم اگر به تن خوارم

چه نردبان که تراشیده‌ام من نجار
به بام هفتم گردون رسید رفتارم

مسیح وار شدم من خرم بماند به زیر
نه در غم خرم و نی به گوش خروارم

بلیس وار ز آدم مبین تو آب و گلی
ببین که در پس گل صد هزار گلزارم

طلوع کرد از این لحم شمس تبریزی
که آفتابم و سر زین وحل برون آرم

غلط مشو چو وحل در رویم دیگربار
که برقرارم و زین روی پوش در عارم

به هر صبوح درآیم به کوری کوران
برای کور طلوع و غروب نگذارم

مولانا

 

۲۶ مهر ۰۰ ، ۲۲:۴۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل478

چشم اگر با دوست داری گوش با دشمن مکن
تیرباران قضا را جز رضا جوشن مکن

هر که ننهادست چون پروانه دل بر سوختن
گو حریف آتشین را طوف پیرامن مکن

جای پرهیزست در کوی شکرریزان گذشت
یا به ترک دل بگو یا چشم وا روزن مکن

کیست کو بر ما به بیراهی گواهی می‌دهد
گو ببین آن روی شهرآرا و عیب من مکن

دوستان هرگز نگردانند روی از مهر دوست
نی معاذالله قیاس دوست از دشمن مکن

تا روان دارد روان دارم حدیثش بر زبان
سنگ دل گوید که یاد یار سیمین تن مکن

مردن اندر کوی عشق از زندگانی خوشترست
تا نمیری دست مهرش کوته از دامن مکن

شاهد آیینه‌ست و هر کس را که شکلی خوب نیست
گو نگه بسیار در آیینه روشن مکن

سعدیا با ساعد سیمین نشاید پنجه کرد
گر چه بازو سخت داری زور با آهن مکن

#سعدی

 

۲۶ مهر ۰۰ ، ۲۲:۴۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل477

باده بیار ساقیا تا که بمی وضو کنم
مست خدا شوم نخست پس بنماز رو کنم

کوزه‌گران چو عاقبت از سر من سبو کنند
بهر شراب عشق حق خود سر خود سبو کنم

بوئی از آنشراب اگر وقت نماز بشنوم
رو چو بقبله آورم عطر بهشت بو کنم

چیست بهشت و عطر آن بوی خدا رسد از آن
مست خدای چون شوم کار خدا نکو کنم

گر نرسد بجام دست یا بسبو رسد شکست
باده زخم بدم کشم در دهن و گلو کنم

باده بود چو جان مرا گر نرسد روان مرا
غوطه زنم درون خم تن بروان فرو کنم

سر چو ز می تهی شود نیست به جز کدوی خشک
من بیکی کدوی می چارهٔ این کدو کنم

گر نکشم شراب او پس بچه خوشدلی زیم
گر نکنم حدیث او پس بچه گفتگو کنم

کفتر مست او منم بر سر دست او منم
زان بنشاط بیخودی بقر بقو بقو کنم

در ازلم شراب داد جام الست ناب داد
باز کشم از آن شراب مستی کهنه نو کنم

گر ز طبیب عاشقان مرهم لطفی آیدم
زخم هزار ساله را در نفسی رفو کنم

سر نکشم ز همرهان پا بکشم ز گمرهان
پشت کنم بدشمنان جانب دوست رو کنم

چند بهر جهه دوم سخره این و آن شوم
سوی حبیب خود روم روی بروی او کنم

بس که مرا ز خویش راند بس که بسینه ریش ماند
فیض بیاز قهر او روی بلطف او کنم

فیض_کاشانی 

 

۲۶ مهر ۰۰ ، ۲۲:۴۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل476

دولت آنست که از در صنمی تازه درآید
در بر اغیار به بندد سر مینا بگشاید

هر شبی نالهٔ من خواب جهانی برباید
تاکه در خواب نگارم به کسی رخ ننماید

من خود این تجربه‌ کردم که می از دست جوانان
ضعف پیری ببرد زور جوانی بفزاید

باده در شیشه همان به که پری وار بماند
ورنه عقلم کند از ریشه گر از شیشه درآید

چشم بینا چه تمتع برد از آتش سینا
آب مینا مگرت گرد غم از دل بزداید

ای که‌فتی سخن عشق نشاط آرد و مستی
لب فروبندکزین قصه بجز غصه نزاید

برکشد یا بکشد یا بزند یا بنوازد
پیش جانان سخن از چون و چرا‌ گفت نشاید

دوست با طلعت زیبا چکند خلعت دیبا
گل چنان سرخ و لطیفست که‌‌ گلگونه نباید

گوییم ترک بتان گو که قیامت رسد از پی
خود همینست قیامت که بتی رخ بنماید

گفتمش دوش ببین نقش‌ غم از چشم پرآبم
گفت خاموش که این نقش بر آبست نپاید

رشکم آیدکه کسی عکس تو در آب ببیند
دردم آیدکه کسی لعل تو در خواب بخاید

جوی خون خیزد از آن دیده بر روی تو افتد
بوی مشک آید از آن شانه که بر موی تو ساید

عاشق آن نیست که هرلحظه زند لاف محبت
مرد آنست که لب بندد و بازو بگشاید

می نشاط آرد و رقص ‌آرد و وجد آرد و شادی
خاصه در باغ که گل خندد و بلبل بسراید

لب قاآنی از آن بوسه زند باز دمادم
تا به وجد آید و سالار جهان را بستاید

میر دیوان شهنشاه که از فرط جلالت
به فلک رخت کشد هرکه به بختش بگراید

 «قاآنی»

 

۲۶ مهر ۰۰ ، ۲۲:۴۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل 475

.
شانه بر زلف پریشان زده‌ای، به به به
دست بر منظره‌ی جان زده‌ای، به به به

صفِ دل‌ها همه بر هم زده ماشاءالله
تا به هم آن صف مژگان زده‌ای، به به به

تو بدین چشم، چو عابد بفریبی چه عجب؟
گول، صد مرتبه شیطان زده‌ای، به به به

تنِ یک‌لایی من، بازوی تو، سیلیِ عشق
تو مگر رستم دستان زده‌ای؟ به به به

آفتاب از چه طرف سر زده امروز، که سر
به منِ بی سر و سامان زده‌ای؟ به به به

من خراباتیم؛ از چشم تو پیداست که دوش
باده در خلوتِ رندان زده‌ای، به به به

"عارف"! این طرز سخن، از دگران ممکن نیست
دست بالاتر از امکان زده‌ای، به به به

عارف قزوینی

۲۵ مهر ۰۰ ، ۱۸:۵۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل 474

پرده از رخ بفکن ای خود پردهٔ رخسار خویش
کی بود دیدارت ای خود عاشق دیدار خویش

برسر بازار چین با سنبل سوداگرت
مشک اگر در حلقه آید بشکند بازار خویش

نرگس بیمار خود را گاه گاهی باز پرس
زانکه هم باشد طبیبانرا غم بیمار خویش

چون نمی‌بینی کسی که جز تو می‌گوید سخن
خویشتن می گوی و مینه گوش بر گفتار خویش

ایکه در عالم بزیبائی و لطفت یار نیست
با چنین صورت مگر هم خویش باشی یار خویش

ما بچشم خویش رخسار تو نتوانیم دید
دیده بگشای و بچشم خویش بین رخسار خویش

کار ما اندیشهٔ بی خویشی و بی کیشی است
هر که را بینی بود اندیشه‌ئی در کار خویش

خویش را خواجو شناسد گر چه او را قدر نیست
هم بقدر خویش داند هر کسی مقدار خویش

چون ز خویش و آشنا بیگانه شد باشد غریب
گر کند بیگانگانرا محرم اسرار خویش

خواجوی کرمانی

۲۵ مهر ۰۰ ، ۱۵:۰۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل 473

من و مجنون دو اسیریم که غم، شادی ماست
هر که این شیوه ندانست، نه از وادی ماست

پاسِ شمعِ رخِ ساقی به دعا می‌داریم
کاین چراغی‌ست که در ظلمت غم، هادی ماست

آن سبکبار نهالیم که در باغ جهان
سرو آزاد چمن بنده‌ی آزادی ماست

گر ندانیم ره و رسم جهان، طعنه مزن
زآنکه نادانی ما، غایتِ استادی ماست

بخت اگر یار شود، یار هم از ما باشد
زآنکه بیزاری معشوق ز بی‌زادی ماست

گرچه ما خانه‌خرابیم، ولی دلشادیم
که غمِ خانه‌کَنی در پی آبادی ماست

گرچه رندیم و تهیدست چو اهلی شادیم
چرخ را با همه حشمت، حسد از شادی ماست

اهلی_شیرازی

 

۲۵ مهر ۰۰ ، ۱۴:۵۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل 472

زاهدان منع ز دیر و می نابم مکنید
کوثر و خلد من این است عذابم مکنید

چشم افسونگرش از کشتن من کی گذرد
بر من افسانه مخوانید و بخوابم مکنید

مدعی را اگر آواره نسازم ز درش
از سگان سر آن کوی حسابم مکنید

من خود از بادهٔ دیدار خرابم امشب
می‌میارید و ازین بیش خرابم مکنید

مدهید این همه ساغر بت سرمست مرا
من کبابم دگر از رشک کبابم مکنید

حرف وصلی که محال است مگوئید به من
آب چون نیست طلبکار سرابم مکنید

خواهم از گریه دهم خانه به سیلاب امشب
دوستان را خبر از چشم پرآبم مکنید

چارهٔ بیخودی من به نصیحت نتوان
به خودم باز گذارید و عذابم مکنید

توبه چون محتشم از می مدهیدم زینهار
قصد جان خاصه در ایام شرابم مکنید

#محتشم_کاشانی

 

۲۵ مهر ۰۰ ، ۱۴:۴۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی