عشق و عرفان

ای عشق دوعالم ز رُخَت مست و خرابند

۱۱۴ مطلب در آبان ۱۴۰۰ ثبت شده است

غزل 615

عمری‌ست که در کوی بلا، خانه نداریم
گنجیم، ولیکن دلِ ویرانه نداریم

ننگ است -دلا!- سوختن از آتشِ دیگر
در عشق، سرِ منصبِ پروانه نداریم

آخر دَمِ واعظ بکُشد آتشِ ما را
خوب است دگر گوش به افسانه نداریم

ما بی کس و کویانِ خراباتِ اَلَستیم
جایی به جز از گوشه‌ی میخانه نداریم

هرکس به جهان راهبری داشته از عقل
ماییم که غیر از دل دیوانه نداریم

دنیاطلبان در گروِ خانه و مال‌اند
ما مال نیندوخته و خانه نداریم

از لعلِ بُتان، کامِ دل ما نشکیبد
جز حسرتِ لعلِ لبِ پیمانه نداریم

هرجا که بُود دانه، بُود دام به راهش
ما دام نهادیم ولی دانه نداریم

این نیست که در ما نبُود مایه‌ی نازِش
شمعیم، ولیکن سرِ پروانه نداریم

فریادرسان! گوش ندزدید، که امشب
در ترکشِ دل، ناله‌ی مستانه نداریم

شب نیست که در خلوتِ این سینه‌ی تاریک
با یادِ رخِ دوست، پری‌خانه نداریم

ما با نفسِ سوخته در ذکر حبیبیم
این هست که ما سُبحه‌ی صددانه نداریم

در قفلِ فروبسته‌ی غم‌های دلِ خویش
آن کهنه‌کلیدیم که دندانه نداریم

«فیّاض!» متاعِ سفر آخرت خویش
چیزی به جز از مَشربِ رندانه نداریم


فیاض لاهیجی

۲۸ آبان ۰۰ ، ۲۱:۴۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل 614

ای امید جان، عنایت از عراقی وامگیر
چاره ساز آن را که از تو نیستش یک دم گزیر

مانده در تیه فراقم، رهنمایا، ره نمای
غرقهٔ دریای هجرم، دستگیرا، دست گیر

در دل زارم نظر کن، کز غمت آمد به جان
چاره کن، جانا، که شد در دست هجرانت اسیر

سوی من بنگر، که عمری بر امید یک نظر
مانده‌ام چون خاک بر خاک درت خوار و حقیر

از تو بو نایافته، نه راحتی دیده ز عمر
ساخته با درد بی‌درمان تو، مسکین فقیر

دل که سودای تو می‌پخت آرزویش خام ماند
کو تنور آرزو تا اندر او بندم فطیر؟

دایهٔ مهرت به شیر لطف پرورده است جان
شیرخواره چون زید، کش باز گیرد دایه شیر؟

ز آفتاب مهر بر دل سایه افگن، تا شود
در هوای مهر روی تو چو ذره مستنیر

گر فتد بر خاک تیره پرتو عکس رخت
گردد اندر حال هر ذره چو خورشید منیر

وز نسیم لطف تو بر آتش دوزخ وزد
خوشتر از خلد برین گردد درک‌های سعیر


عراقی

۲۸ آبان ۰۰ ، ۲۱:۳۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل 613

نفسی چند جدا از نظرت می‌گردم
باز می‌آیم و برگرد سرت می‌گردم

هستی‌ام‌ گرد خرام است چه صحرا و چه باغ
هرکجا مهر تو تابد سحرت می‌گردم

بی‌تو با عالم اسباب چه کار است مرا
موج این بحر به ذوق‌ گهرت می‌گردم

نیست معراج دگر مقصد تسلیم وفا
خاک این مرحله‌ام پی سپرت می‌گردم

نفس خون شده در خلوت دل بار نیافت
محرم رازم و بیرون درت می‌گردم

در میان هیچ نمی‌یابم ازین مجمع وهم
لیک بر هر چه بپیچم‌کمرت می‌گردم

وهم دوری چقدر سحر طراز است‌که من
همعنان تو به‌ذوق خبرت می‌گردم

وصل بیتاب پیام است چه سازم یا رب
پیش خود درهمه‌جا نامه برت می‌گردم

به نمی از عرق شرم غبارم بنشان
که من گم شده دل دربه‌درت می‌گردم

بیدل ازسعی مکن شکوه‌که یک‌گام دگر
پای خوابیدهٔ بی درد سرت می‌گردم

#بیدل_دهلوی

۲۸ آبان ۰۰ ، ۲۱:۳۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل 612

مردم از درد و نمی آیی به بالینم هنوز 
مرگ خود می‌بینم و رویت نمی بینم هنوز 

بر لب آمد جان و رفتند آشنایان از سرم 
شمع را نازم که می گرید به بالینم هنوز 

آرزو مرد و #جوانی رفت و عشق از دل گریخت 
عم نمی گردد جدا از جان مسکینم هنوز 

روزگاری پا کشید آن تازه گل از دامنم 
گل بدامن میفشاند اشک خونینم هنوز 

گر چه سر تا پای من مشت غباری بیش نیست 
در هوایش چون نسیم از پای ننشینم هنوز 

سیمگون شد موی و غفلت همچنان بر جای ماند 
صبحدم خندید و من در خواب نوشینم هنوز 

خصم را از ساده لوحی دوست پندارم رهی
طفلم و نگشوده چشم مصلحت بینم هنوز

 #رهی_معیری

۲۸ آبان ۰۰ ، ۲۱:۳۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل 611

جان پس از عمری دویدن لحظه ای آسوده بود
عقل سرپیچیده بود از آنچه دل فرموده بود

عقل با دل رو به رو شد صبح دلتنگی بخیر
عقل برمی گشت راهی را که دل پیموده بود

عقل کامل بود، فاخر بود، حرف تازه داشت
دل پریشان بود، دل خون بود، دل فرسوده بود

عقل منطق داشت ، حرفش را به کرسی می نشاند
دل سراسر دست و پا می زد، ولی بیهوده بود

حرف منّت نیست اما صد برابر پس گرفت
گردش دنیا اگر چیزی به ما افزوده بود

من کی ام؟! باغی که چون با عطر عشق آمیختم
هر اناری را که پروردم به خون آلوده بود

ای دل ناباور من دیر فهمیدی که عشق
از همان روز ازل هم جرم نابخشوده بود

#فاضل نظری

۲۸ آبان ۰۰ ، ۲۱:۳۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل 610

چه کسی که هیچ کس را به تو بر نظر نباشد
که نه در تو بازماند مگرش بصر نباشد

نه طریق دوستانست و نه شرط مهربانی
که ز دوستی بمیریم و تو را خبر نباشد

مکن ار چه می‌توانی که ز خدمتم برانی
نزنند سائلی را که دری دگر نباشد

به رهت نشسته بودم که نظر کنی به حالم
نکنی که چشم مستت ز خمار برنباشد

همه شب در این حدیثم که خنک تنی که دارد
مژه‌ای به خواب و بختی که به خواب درنباشد

چه خوشست مرغ وحشی که جفای کس نبیند
من و مرغ خانگی را بکشند و پر نباشد

نه من آن گناه دارم که بترسم از عقوبت
نظری که سر نبازی ز سر نظر نباشد

قمری که دوست داری همه روز دل بر آن نه
که شبیت خون بریزد که در او قمر نباشد

چه وجود نقش دیوار و چه آدمی که با او
سخنی ز عشق گویند و در او اثر نباشد

شب و روز رفت باید قدم روندگان را
چو به مؤمنی رسیدی دگرت سفر نباشد

عجبست پیش بعضی که ترست شعر سعدی
ورق درخت طوبیست چگونه تر نباشد

#سعدی

۲۷ آبان ۰۰ ، ۱۹:۲۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل 609

 

دوش بیماری چشم تو ببرد از دستم
لیکن از لطف لبت صورت جان می‌بستم

عشق من با خط مشکین تو امروزی نیست
دیرگاه است کز این جام هلالی مستم

از ثبات خودم این نکته خوش آمد که به جور
در سر کوی تو از پای طلب ننشستم

عافیت چشم مدار از من میخانه نشین
که دم از خدمت رندان زده‌ام تا هستم

در ره عشق از آن سوی فنا صد خطر است
تا نگویی که چو عمرم به سر آمد رستم

بعد از اینم چه غم از تیر کج انداز حسود
چون به محبوب کمان ابروی خود پیوستم

بوسه بر درج عقیق تو حلال است مرا
که به افسوس و جفا مهر وفا نشکستم

صنمی لشکریم غارت دل کرد و برفت
آه اگر عاطفت شاه نگیرد دستم

رتبت دانش حافظ به فلک برشده بود
کرد غمخواری شمشاد بلندت پستم

#حافظ

۲۷ آبان ۰۰ ، ۱۹:۰۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل 608

جان بر لب و ز یار هزار آرزو مرا
بگذار ای طبیب زمانی باو مرا

زین تب چنان ره نفسم تنگ شد که هیچ
جز آب تیغ او نرود در گلو مرا

آن بلبلم که جلوهٔ آتش گل من است
در دام آرزو نکشد رنگ و بو مرا

از طره دو تا به دو زنجیر بسته است
چون شیر وحشی آن بت زنجیر مو مرا

خوی بد است مائدهٔ حسن را نمک
زین جاست حرص دیدن آن تندخو مرا

ذرات من ز مهر تو خالی نمی‌شوند
گر ذره ذره میکنی ای فتنه‌جو مرا

در عاشقی مرا چه گنه کافریدگار
خود آفریده عاشق روی نکو مرا

اقبال محتشم که چو طبعش بلند بود
افراخت سر به سجدهٔ آن خاک کو مرا

تا آمدم به سجدهٔ سلمان جابری
ناید به کس دگر سر همت فرو مرا

#محتشم_کاشانی 

 

۲۷ آبان ۰۰ ، ۱۸:۵۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل 607

 


دلِ عاشق به پیغامی بسازد
خمار آلوده با جامی بسازد

مرا کیفیّتِ چشمِ تو کافی‌ست
ریاضت‌کَش، به بادامی بسازد

ندارم ظرفِ مِیْ، دل را بگویید
سفالی بشکند، جامی بسازد

اگر مَرد است گردون، بارِ دیگر
بِدین ناپُختگی، خامی بسازد

قَناعت بیش از این نَبوَد که عمری
بجامی، دُردی‌آشامی بسازد

چو من مرغی نکرده صیدْ ایّام
مگر کز زلفِ او دامی بسازد

دعا، گو قَحط شو! #طالب حریفی‌ست
که ایّامی به دُشنامی بسازد

#طالب_آملی

۲۷ آبان ۰۰ ، ۱۸:۵۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل 606

به امیدی که بگشاید ز لعل یار مشکلها
خیال آن لب میگون چه خون افتاده در دلها

مخسب ای دیده چون نرگس به خوشخوابی و مخموری
که شبخیزان همه رفتند و بربستند محملها

دلا در دامن پیر مغان زن دست و همت خواه
که بی سالک نشاید کرد قطعاً قطع منزلها

سبکباران برون بردند رخت از بحر بی‌پایان
نمی‌یابند بیرون شو گرانباران به ساحلها

نظر ابن حسام از ماسوی بردند و او را بین
«مَتی ما تَلقَ مَن تَهوی دَع الدنیا وَ اهمِلها»

ز حد بگذشت مشتاقی به جام بادهٔ باقی
«اَلا یا ایُّها الساقی ادر کَاساً وَناوِلها»

#ابن حسام خوسفی

۲۷ آبان ۰۰ ، ۱۸:۴۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی