عمریست که در کوی بلا، خانه نداریم
گنجیم، ولیکن دلِ ویرانه نداریم
ننگ است -دلا!- سوختن از آتشِ دیگر
در عشق، سرِ منصبِ پروانه نداریم
آخر دَمِ واعظ بکُشد آتشِ ما را
خوب است دگر گوش به افسانه نداریم
ما بی کس و کویانِ خراباتِ اَلَستیم
جایی به جز از گوشهی میخانه نداریم
هرکس به جهان راهبری داشته از عقل
ماییم که غیر از دل دیوانه نداریم
دنیاطلبان در گروِ خانه و مالاند
ما مال نیندوخته و خانه نداریم
از لعلِ بُتان، کامِ دل ما نشکیبد
جز حسرتِ لعلِ لبِ پیمانه نداریم
هرجا که بُود دانه، بُود دام به راهش
ما دام نهادیم ولی دانه نداریم
این نیست که در ما نبُود مایهی نازِش
شمعیم، ولیکن سرِ پروانه نداریم
فریادرسان! گوش ندزدید، که امشب
در ترکشِ دل، نالهی مستانه نداریم
شب نیست که در خلوتِ این سینهی تاریک
با یادِ رخِ دوست، پریخانه نداریم
ما با نفسِ سوخته در ذکر حبیبیم
این هست که ما سُبحهی صددانه نداریم
در قفلِ فروبستهی غمهای دلِ خویش
آن کهنهکلیدیم که دندانه نداریم
«فیّاض!» متاعِ سفر آخرت خویش
چیزی به جز از مَشربِ رندانه نداریم
فیاض لاهیجی