عشق و عرفان

ای عشق دوعالم ز رُخَت مست و خرابند

۱۱ مطلب در فروردين ۱۴۰۱ ثبت شده است

غزل744

ساقی امشب منم و  راهِ شب و دستِ نیاز
با  دو پیمـــانه  از  آن  تلخ، مـــرا  باز  بســـاز

در خودم، گُم شده‌ام، تا که بجوُیَم خود را
خُمِ میْ  را  به  سَرم  ریز  و  به  راهم انداز

وای از این خاطرِ آزرده،که تسکین نگـرفت
داد و بیــداد، که  آن  رفتـــه، نمـی‌آیـــد بـــاز

دستِ شوریده شناسی، دلِ ما را ننــواخت
دستِ لطفی  تو  برون  آور  و  ما  را  بنــواز

 دَرچه شب‌ها که نبودی و به‌یادت بــودیم
من و دل با همه‌ی بارِ غم و شیب و فــراز

راستی چیزی از آن دوره به‌یادت مانده‌است؟
مانده در یادِ تو، یک حرف  از  آن  راز  و  نیاز؟

یاغی و  خانه‌ی از عشـــق  تُهـی  مـی‌دانند
حــالِ تنهــایی  و  دلتنگیِ  شب‌هــای  دراز

لاادری

۳۱ فروردين ۰۱ ، ۰۵:۰۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل743

ما که از سوز تو در گریهٔ زاریم چو شمع
خبر از سوختن خویش نداریم چو شمع

پیش تیغ تو سر از تن بگذاریم ولی
شعلهٔ شوق تو از سر نگذاریم چو شمع

تاب هنگامهٔ اغیار نداریم، که ما
کشته و سوختهٔ خلوت یاریم چو شمع

هست چون آتش ما بر همه عالم روشن
سوز خود را به زبان بهر چه آریم چو شمع؟

ای نسیم سحر، از صبح وصالش خبری
تا همه خنده‌زنان جان بسپاریم چو شمع

ما که داریم دل و دیده پر از آتش و آب
چون نسوزیم و چرا اشک نباریم چو شمع؟

سوخت صد بار، هلالی، جگر ما شب هجر
ما جگرسوختهٔ این شب تاریم چو شمع

هلالی_جغتایی

۲۵ فروردين ۰۱ ، ۲۳:۳۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل742

به غم خویش چنان شیفته کردی بازم
کز خیال تو به خود نیز نمی‌پردازم

هر که از نالهٔ شبگیر من آگاه شود
هیچ شک نیست که چون روز بداند رازم

گفته بودی: خبری ده، که ز هجرم چونی؟
آن چنانم که ببینی و ندانی بازم

عهد کردی که: نسوزی به غم خویش مرا
هیچ غم نیست، تو می‌سوز، که من میسازم

بعد ازین با رخ خوب تو نظر خواهم باخت
گو: همه شهر بدانند که: شاهد بازم

آن چنان بر دل من ناز تو خوش می‌آید
که حلالت نکنم گر نکشی از نازم

اگر از دام خودم نیز خلاصی بخشی
هم به خاک سر کوی تو بود پروازم

اوحدی گر نه چو پروانه بسوزد روزی
پیش روی تو چو شمعش به شبی بگدازم

اوحدی_مراغه_ای

 

۲۵ فروردين ۰۱ ، ۲۳:۲۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل741

سحرم هاتف میخانه به دولتخواهی
گفت بازآی که دیرینه این درگاهی

همچو جم جرعه ما کش که ز سر دو جهان
پرتو جام جهان بین دهدت آگاهی

بر در میکده رندان قلندر باشند
که ستانند و دهند افسر شاهنشاهی

خشت زیر سر و بر تارک هفت اختر پای
دست قدرت نگر و منصب صاحب جاهی

سر ما و در میخانه که طرف بامش
به فلک بر شد و دیوار بدین کوتاهی

قطع این مرحله بی همرهی خضر مکن
ظلمات است بترس از خطر گمراهی

اگرت سلطنت فقر ببخشند ای دل
کمترین ملک تو از ماه بود تا ماهی

تو دم فقر ندانی زدن از دست مده
مسند خواجگی و مجلس تورانشاهی

حافظ خام طمع شرمی از این قصه بدار
عملت چیست که فردوس برین می‌خواهی

حافظ

۲۲ فروردين ۰۱ ، ۲۲:۳۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل740

بحث ایمان دگر و جوهر ایمان دگر است
جامه پاکی دگر وپاکی دامان دگر است

کس ندیدیم که انکار کند وجدان را
حرف وجدان دگر و گوهر وجدان دگر است

کس دهان را به ثناگویی شیطان نگشود
نفی شیطان دگـر و طاعت شیطان دگر است

کـس نگفته است ونگوید که دد ودیو شویـد
نقش انسان دگر ومعنی انسان دگر است

کـس نیامد که ستاید ستم وتفرقه را
سخن از عدل دگر ، قصه احسان دگر است

هرکه دیدم بخدمت کمری بست بعهـد
مرد پیمان دگر وبستن پیمان دگر است

هرکه دیدیـم بحفظ گله از گرگان بود
قصد قصاب دگر ، مقصد چوپان دگر است


 معینی کرمانشاهی

۲۱ فروردين ۰۱ ، ۰۰:۰۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل739

دلم اشفته ی ان مایه ی ناز است هنوز
مرغ پر سوخته در پنجه ی باز است هنوز
جان به لب امد و لب بر لب جانان نرسید
دل به جان امد و او بر سر ناز است هنوز
گرچه بیگانه به خود گشتم و دیوانه ز عشق
یار عاشق کش و بیگانه نواز است هنوز
خاک گردیدم و بر آتش من آب نزد
غافل از حسرت ارباب نیاز است هنوز
گرچه رفتی ز دلم حسرت روی تو نرفت
در این خانه به امید تو باز است هنوز
همه خفتند به غیر از من و پروانه و شمع
قصه ی ما دو سه دیوانه دراز است هنوز
این چه سوداست عمادا که تو در سر داری
وین چه سوزیست که در پرده ی ساز است هنوز
( عمادخراسانی)

۲۱ فروردين ۰۱ ، ۰۰:۰۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل738

یار و همسر نگرفتم که گرو بود سرم
تو شدی مادر و من با همه پیری پسرم

تو جگر گوشه هم از شیر بریدی و هنوز
من بیچاره همان عاشق خونین جگرم

خون دل میخورم و چشم نظر بازم جام
جرمم این است که صاحبدل و صاحبنظرم

منکه با عشق نراندم به جوانی هوسی
هوس عشق و جوانیست به پیرانه سرم

پدرت گوهر خود تا به زر و سیم فروخت
پدر عشق بسوزد که در آمد پدرم

عشق و آزادگی و حسن و جوانی و هنر
عجبا هیچ نیرزید که بی سیم و زرم

هنرم کاش گره بند زر و سیمم بود
که به بازار تو کاری نگشود از هنرم

سیزده را همه عالم به در امروز از شهر
من خود آن سیزدهم کز همه عالم به درم

تا به دیوار و درش تازه کنم عهد قدیم
گاهی از کوچه معشوقه خود می گذرم

تو از آن دگری رو که مرا یاد تو بس
خود تو دانی که من از کان جهانی دگرم

از شکار دگران چشم و دلی دارم سیر
شیرم و جوی شغالان نبود آبخورم

خون دل موج زند در جگرم چون یاقوت
شهریارا چه کنم لعلم و والا گهرم

شهریار

۱۲ فروردين ۰۱ ، ۲۲:۴۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل 737

گویم سخنی، گرچه شنیدن نشناسد
صبحی است شبم را که دمیدن نشناسد

از بندْ چه بگشاید و از دام چه خیزد؟
ماییم و غزالی که رمیدن نشناسد

گوهر چه شکایت کند از بی سر و پایی؟
ماییم و سرشکی که چکیدن نشناسد

ساقی چه شگرفی کند و باده چه تندی؟
خون باد دماغی که رسیدن نشناسد

ما لذّت دیدار ز پیغام گرفتیم
مشتاقِ تو دیدن ز شنیدن نشناسد

بی پرده شو از ناز و میندیش، که ما را
چون آینه چشمی است که دیدن نشناسد

بینم چه بلا بر سرِ جیب و کفن آرد
دستی که بجز جامه دریدن نشناسد

پیوسته روان از مژه خونِ جگرستم
رنگی است رخم را که پریدن نشناسد

شوقم میِ گلگون به سبو می زند امشب
پیمانه ز ساقی طلبیدن نشناسد

با لذّت اندوه تو در ساخته غالب
گویی همه دل گشت و تپیدن نشناسد

 
#غالب

۰۹ فروردين ۰۱ ، ۲۱:۰۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل736

ساقی! بده آن باده که هنگام بهارست
صحن چمن از سنبل و گل چون رخ یارست

نرگس که بود بر کف او ساغر زرین
چون نرگس مخمور تو در عین خمارست

وقت گل اگر دست دهد یار گل اندام
می نوش که هنگام می و بوس و کنارست

در سینه ی عشاق ز آسیب هوایی
ای سیب زنخدان، تو چه دانی که چه نارست

رخساره ی دلجوی تو یا باغ بهشت است
بوی شکن زلف تو یا باد بهارست؟

روی چمن امروز ز مشاطه ی نوروز
چون روی نگارین تو پرنقش و نگارست

از باده ملولیم که در ساغر عام است
وز گل ببریدیم که همصحبت خارست

بلبل! نه تویی عاشق و دیوانه به تنها
بر چهره ی گل عاشق و دیوانه هزارست

حیدر ز هوای سر زلف تو به عالم
چون باد صبا دل سبک و شیفته کارست

«حیدر شیرازی»

۰۸ فروردين ۰۱ ، ۰۰:۱۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل735

رخنه کردی دل به قصد جان من دیوانه را
دزد آری بهر کالا می شکافد خانه را

تخم مهر خال او در دل میفکن ای رقیب
بیش ازین ضایع مکن در سنگ خارا دانه را

خیز گو مشاطه کاندر زلف مشکینت نماند
بس که دلها شد گره راه گذشتن شانه را

می کنم سینه به ناخن کرده رو در کوی تو
می گشایم روزنی سوی تو این ویرانه را

عاقبت خواهم ز تو بیگانه گشتن چون کنم
ز آشنا پیش تو قدر افزون بود بیگانه را

عشق یکرنگی تقاضا می کند وین روشن است
ورنه شمع آتش چرا زد همچو خود پروانه را

جامی از خود رفت زان بت قصه کم گوی ای رفیق
مستمع در خواب شد کوتاه کن افسانه را

 «جامی»

۰۸ فروردين ۰۱ ، ۰۰:۰۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی