گویم سخنی، گرچه شنیدن نشناسد
صبحی است شبم را که دمیدن نشناسد

از بندْ چه بگشاید و از دام چه خیزد؟
ماییم و غزالی که رمیدن نشناسد

گوهر چه شکایت کند از بی سر و پایی؟
ماییم و سرشکی که چکیدن نشناسد

ساقی چه شگرفی کند و باده چه تندی؟
خون باد دماغی که رسیدن نشناسد

ما لذّت دیدار ز پیغام گرفتیم
مشتاقِ تو دیدن ز شنیدن نشناسد

بی پرده شو از ناز و میندیش، که ما را
چون آینه چشمی است که دیدن نشناسد

بینم چه بلا بر سرِ جیب و کفن آرد
دستی که بجز جامه دریدن نشناسد

پیوسته روان از مژه خونِ جگرستم
رنگی است رخم را که پریدن نشناسد

شوقم میِ گلگون به سبو می زند امشب
پیمانه ز ساقی طلبیدن نشناسد

با لذّت اندوه تو در ساخته غالب
گویی همه دل گشت و تپیدن نشناسد

 
#غالب