عاشقان را نه گل و باغ و بهارست غرض
همه سهل‌ست، همین صحبت یارست غرض

غرض آنست که فارق شوم از کار جهان
ور نه از گوشهٔ میخانه چه کارست غرض؟

جان من، بی‌جهت این تندی و بدخویی چیست؟
گر نه آزار دل عاشق زارست غرض

آفت دیدهٔ مردم ز غبارست ولی
دیده را از سر کوی تو غبارست غرض

هوش دیدن گل نیست هلالی ما را
زین چمن جلوهٔ آن لاله عذارست غرض

 «هلالی جغتایی»