دست مرا بگیر، که آب از سرم گذشت
خون از رُخم بشوی، که تیر از پَرم گذشت.

سر بر کشیدم از دلِ این دود، شعله‌وار
تا این شب از برابر چشمِ ترم گذشت.

شوق رهایی‌ام درِ زندانِ غم شکست
بوی خوشِ سپیده‌دم از سنگرم گذشت.

با همرهان بگوی: «سراغ وطن گرفت
هرجا که ذره ذره‌ی خاکسترم گذشت.»

خورشیدها شکفت ز هر قطره خون من
هر جا که پاره‌های دل‌ِ پرپرم گذشت.

در پرده‌های دیده‌ی من، باغ گل دمید
نام وطن چو بر ورقِ دفترم گذشت.

#فریدون_مشیری