باده‌ی ساغرت از خونِ دلِ یاران است
وایِ اغیار اگر این اجر وفاداران است!

زلف در پای تو افتد به تظلّم چپ و راست
بس که در تاب، ز سودای گرفتاران است

نیست چشمت ز شبانِ غمم آگه، آری
خفتگان را چه غم از حسرت بیداران است؟!

دارم از چشم تو صد عربده و دم نزنم
که اگر ناله کنم، زحمتِ بیماران است

عشق، داغِ دل فرهاد به خون کرده رقم
نقش هر لاله که بر دامنِ کهساران است

رخ تو، اشک مرا، کیست که خود دید و نکرد
-هوس باده که آن گلشن و این باران است

محضرِ آنکه تو در خون کشی‌اش روز حساب
خوار چون نامه‌ی اعمال گنهکاران است

از دهانت طمعِ لطفِ کمی دارم و این
آرزویی‌ست که در خاطر بسیاران است

یوسفی چون تو به «یغما» ندهد کس، دانم
اینقدَر هست که او هم ز خریداران است...

 یغمای_جندقی