کار عمر آسان گرفتم، کار عشق آسان نشد
سر به صحراها نهادم بهر دل سامان نشد
نالهها از یاد بردم، دیگر این دل دل نماند
سرد و خاموش اوفتادم، دیگر این جان جان نشد
دیده بر هر نقش بستم، آنچه دیدم آن نبود
با حقیقت پیش رفتم، آنچه گفتم آن نشد
قیدها را پاره کردم، دردها نقصان ندید
زندگی را هیچ گفتم، روشن این زندان نشد
سینه کوشیدم که گردد چون صدف چاک از وفا
اشکها غلتید اما، گوهر غلتان نشد
اختیار گریه را دادم به چشم خود ولی
سیل بنیان کن برون زین چشمهی جوشان نشد
بارها رفتم درون گردباد حادثات
ابر شد، باران فرود آمد، ولی طوفان نشد
پیکرم تا حد نابودی ز محنت سوده گشت
مشکلی بگشوده زین دندانهی سوهان نشد
با اجل می گفت اسکندر که کردیم امتحان
با جهانی زور و زر این عمر جاویدان نشد
معینی کرمانشاهی