شوخی که توان داد مرادِ دلم، این است
اقبال اگر یار شود، قاتلم این است

رسوای خلایق شدن و عشق‌پرستی
کار خودم آن باشد و کار دلم این است

آن تُرکِ ستمکار که در روز نخستین
مهرش بسِرشتند در آب و گلم، این است

خیری که مرا گر بنهد پای به محفل
صد طعنه به فردوس زند محفلم، این است

گَه هوش رَود از سر و گَه خون چکد از دل
چیزی که به سودای تو شد حاصلم، این است

«آتش!» شکنم بهر وصالش قفسِ تن
زیرا که در این ره به میان حائلم این است...

#آتش_اصفهانی