در پس پرده بسی راز نهان می بینم
یک جهان عشق در این کنج جهان می بینم
قصه ای را که نگنجد به بیان، می شنوم
حالتی را که نیاید به گمان، می بینم
هستی از بس که درآمیخته با رنگ و فسون
دامن آلود گنه، پیر و جوان می بینم
دیده گر باز کنم، در دل صحرای وجود
توده ای خاک و جهان خفته در آن می بینم
هیچ در هیچ و شتاب است به دنبال شتاب
آنچه در آینهء گشت زمان می بینم
هر که در عالم خود گمشده یاری دارد
عجبی نیست که عالم نگران می بینم
آنچه باقیست، همان قصهء عشق است و جنون
غیر از این هر چه بود، آب روان می بینیم
بر لبم مهر سکوت است، چه پرسی از عشق
فتنهء عالمی از تیغ زبان می بینم
اولین شرط در این مرحله، تسلیم و رضاست
حق همانست و همین به که همان می بینم
معینی_کرمانشاهی