گِرِه افتاد بر کارم ، ندانم چیست جان ، بی توو ،
به حکم عقل دل کندم ، از این جان و جهان بی توو ،
دلم ویران عشق توست ، چه فرمایی ز مهجوری ؟
که تاریک است دنیایم ، زمین و آسمان بی توو ،
چو مستان بر در و دیوار ، به غم از دوریت گویم ،
به پیش خلق ارامم ، خموش و بی زبان بی توو ،
ندانم خوف بد نامی ، ز مجنونم بَتَر گشتم ،
خدا داند چو بارانم ، روان اندر روان بی توو ،
خزان شد رنگ رخسارم ، زبس غمگین و غمخوارم ،
سیه شد روزگار من ، چو آمد کاروان بی توو ،
نمی دانم چه خواهد شد مرا آخر سر انجامم ؟
به پایانست طومارم ، شدم از این و آن بی توو ،
نفس در سینه ی تنگم ، به ناز و غمزه می آید ،
گمان دارم که طوفانست ، در این کوی و مکان بی توو ،
خموشی است بساط من ، سخن در سینه میگویم ،
گلستانم چو پاییز است ، خزان اندر خزان بی توو
بیا یک شب به رویایم ، شب هجران به سر آید ،
مگر در خواب بینم من ، تورا ای مهربان بی توو ،
هنووزم مست و مدهوشم ، از آن لعل شکر بارت ،
نه حاجت بر مِی و ساغر ، که خواهم در نهان بی توو ،
راحمتبریزی