هست هر دم با سرِ زلفِ بتی سودا مرا
کرده سرگردان پریشان‌اختلاطی‌ها مرا

حالتم با دانه‌ی تسبیح در ذکرش یکی‌ست
هر که نامش بر زبان آرَد، برَد از جا مرا

وحشتی دارم ز مجمع‌ها، که ممنون می‌شوم
دوستان با خصم بگذارند اگر تنها مرا

در ترقی کِی دهم خود را به دستِ روزگار؟
کاین حریف از بحرِ افکندن بَرد بالا مرا!

تا به کِی لب‌تشنه می‌گردم ز آبِ زندگی؟
ای طمع! رحمی، که خواهد کشت استغنا مرا

بود گم پروانه‌ام در ظلمت‌آبادِ عدم
شمع‌ها افروخت حُسنش کرد تا پیدا مرا

جمع با پرهیزگاری کِی شود عاشق‌کُشی؟
ترسم آخر عشقِ آن مؤمن کند ترسا مرا!

تا به راه افتاده‌ام مخلص! در اوّل منزلم
نیست در راهِ طلب فرقی ز نقشِ پا مرا...

#مخلص_کاشانی