دانهٔ سُبحه به زنّار کشیدن آموز
گر نگاه تو دوبین است ندیدن آموز
پا ز خلوتکدهٔ غنچه برون زن چو شمیم
با نسیم سحر آمیز و وزیدن آموز
آفریدند اگر شبنم بی مایه ترا
خیز و بر داغِ دلِ لاله چکیدن آموز
اگرت خار گل تازه رسی ساخته اند
پاسِ ناموس چمن دار و خلیدن آموز
باغبان گر ز خیابان تو بر کند ترا
صفت سبزه دگر باره دمیدن آموز
تا تو سوزنده تر و تلخ تر آیی بیرون
عزلت خُمکده یی گیر و رسیدن آموز
تا کجا؟ در ته بال دگران می باشی
در هوای چمن، آزاده پریدن آموز
درِ بتخانه زدم مغبچگانم گفتند:
آتشی در حرم افروز و تپیدن آموز
#اقبال_لاهوری