جانا، به پرسش یاد کن روزی من گم بوده را
آخر به رحمت باز کن آن چشم خواب آلوده را
ناخوانده سویت آمدم، ناگفته رفتی از برم
یعنی سیاست این بود فرمان نافرموده را
رفتی همانا وه که من زنده بمانم در غمت
یارب، کجا یابم دگر آن صبر وقتی بوده را
باز آی و بنشین ساعتی، آخر چه کم خواهد شدن
گر شاد گردانی دمی یاران غم فرموده را
کشتی مرا و نیستم غم جز غم نادیدنت
گر می توانی باز بخش این جان نابخشوده را
ناصح به ترک گلرخان تا چند پندم می دهی
چون خارخارم به نشد، بگذار این بیهوده را
#امیرخسرو_دهلوی
خوب بود.
اما در قالب غزل نبود..