چنان به دل اثر لطف می‌کند تیرش
که دل شکفته چو گل می‌شود ز تأثیرش

نوید عمر ابد می‌دهد خدنگِ وی‌ام
مگر ز چشمه‌ی خضر آب داده بر تیرش؟

حکایت لب او آنقدَر بُود شیرین
که خامه‌ام نیِ شکّر شود ز تحریرش

نشسته بر دل من یار آتشین‌رویی
که قلب آینه را آب کرده تصویرش

ز بس که قصّه‌ی زلفش مُطوّل است و دراز
کم است صد شب یلدا برای تقریرش!

مرا که کُشت و در آتش فکند و رحم نکرد
که‌راست زَهره که پرسد چه بوده تقصیرش؟!

به خواب آمده دوشم هزار دشتِ غزال
فدای چشم تو گردم! چه بود تعبیرش؟

ز جوی کندنِ در بیستون بُود پیدا
صفای باطن فرهاد و پاکی شیرش

بُتی که سخت‌دل و تندخوی و سست‌وفاست
چگونه رام خود -«آتش!»- کنم به تدبیرش؟

آتش_اصفهانی