بشنو ز میر قافله ات باخبر کنم
گوید بیا که خاک سیاه تو زر کنم

ای که هوای نفس شده پای بند تو
دستت بگیرم و زهوایت بدر کنم

ای دورمانده از نظر پاک عاشقان
از یک نظر توانمت اهل نظر کنم

ای گلخنی بیا که به گلشن درآرمت
با خود ترا به کعبه ی دل همسفر کنم

ای ناچشیده لذت شرب مدام ما
گامی بزن که کام تو شهد و شکر کنم

گر بگروی به اهل نظر گوئیش همی
خواهم که خاک پای تو کحل بصر کنم

بالله اگر که من ز شراب طهور دوست
یا از ثنای باده گساران حذر کنم

دارم امید بندگی پیر می فروش
شب را بذکر ساقی فرخ ، سحر کنم

باشد بسی سخن که روا نیست گفتنش
به آنکه روی حرف به سوی دگر کنم

ترسم که راز دل اگر از دل بدر شود
خود را به نزد مردم نادان سمر کنم

محض حق است آنچه حکایت شد از حسن
حاشا که من به وادی تسخر گذر کنم

علامه حسن زاده