کو جهد که چون بوی گل از هوش خود افتم؟
یعنی دو سه گام آن سوی آغوش خود افتم
در سوختنم شمع صفت عرض نیازی است
مپْسند که در آتش خاموش خود افتم
در خاک ره افتادهام، امّا چه خیال است
کز یاد شب وعده، فراموش خود افتم؟
بهر دگران چند کنم وعظ طرازی؟
ای کاش شوم حرفی و در گوش خود افتم
کو لغزش پایی که به ناموس وفایت
بار دو جهان گیرم و بر دوش خود افتم
عمریست که دریا به کنار است حبابم
آن بهْ که در اندیشهٔ آغوش خود افتم
شور طلبم مانع تحقیق وصال است
خمخانهٔ رازم اگر از جوش خود افتم
ای بخت سیهروز! چرا سایه نکردی؟
تا در قدم سرو قباپوش خود افتم
بیدل، همه تن بار خودم چون نفس صبح
بر دوش که افتم اگر از دوش خود افتم؟
بیدل دهلوی