بهتن بویا کند گلهای تصویر نهالی¹ را
بهپا در جنبش آرد خفتگان نقش قالی را
من و اندیشۀ بوس و کنار او؟ محالست این
مگر بینم بهخواب این آرزوهای خیالی را
تو را باید ز خویش آموختن علمِ وفاداری
چه حاجت با معلّم صاحبان درکِ عالی را؟!
هنوز اندک شعوری دارم ایساقی، ز من مگذر!
بهچشمِ مست خود تکلیف کن این جام خالی را
حجابم غنچهسان در پردۀ ناموسِ غم دارد
دریغا! کاش میچیدم گُلِ بیانفعالی را
گهی ابرِ تر و گاهی ترشّحگونۀ باران
بیا در چشم من بنگر هوای بَرشگالی² را
فلک عاجزپسند افتاد، منهم در مماشاتش
تتبّع میکنم با شیرطبعیها شُگالی³ را
فرنگی شاهدانت ساقیِ بزمند هان ایدل!
صنم میگوی و میکش بادههای پُرتگالی⁴ را
ز مژگانِ غزالان خامهها سر کردهای طالب!
رقم زن بر بیاض دیده این اشعارِ حالی را.
طالب_آملی