عیش داند دلِ سرگشته پریشانی را
ناخدا باد بوَد کشتی طوفانی را

اشک در غمکدهٔ دیده ندارد قیمت
از بنِ چاه برآر این مه‌ِ کنعانی را

عشق نبْوَد به عمارتگری عقل شریک
سیل از کف ندهد صنعتِ ویرانی را

بار یابی چو به خاکِ درِ صاحبنظران
چینِ دامانِ ادب‌ کن خط پیشانی را

زیر گردون نتوان غیر کثافت اندوخت
ناخن و موست رسا، مردمِ زندانی را

لاف آزدگی از اهل فنا نازیباست
دامن چیده چه لازم تنِ عریانی را؟

جاهل از جمع‌ِ کتب صاحبِ معنی نشود
نسبتی نیست به شیرازه سخندانی را

نفس سوخته باید به تپش روشن‌ کرد
نیست شمع دگر این انجمن فانی را

نتوان یافت از آن جلوهٔ بیرنگ سراغ
مگر آیینه‌ کنی دیدۀ قربانی را

بازگشتی نبُوَد پای طلب را بیدل
سیل ما نشنود افسونِ پشیمانی را

 بیدل