کنج لبت که چشمهٔ نوشِ تبسم است
صد کاروان شکر به تمنّای او گم است
داغی وظیفه میرسدم هر زمان، بلی
اینها گل عداوت افلاک و انجم است
خاموش چون شوم، که من شوربخت را
سوزِ جراحت از نمکِ حرف مردم است
در خاک نیز میچکدش زهر استخوان
بر کشتهٔ نگاهِ تو، جای ترحّم است
آندم که خُم تهی شود از خود بشوی دست
جان در تنست، تا قدری باده در خُم است
در آستین شعله بهصد داغ گو بسوز
دستی که دامنی نکشد، شاخ هیزم است
شکرت چگونه فرض ندانند کائنات
کز نعمت غمِ تو جهان در تَنَعُم است
باقی نمانده هیچ ز دیوانگی مرا
ور پیرهن نمیدرم از شرم مردم است
«طالب» عمل به نسبت آدم کند، بلی
این جو فروش هم سروکارش بهگندم است
#طالب_آملی