عشق و عرفان

ای عشق دوعالم ز رُخَت مست و خرابند

۲۴ مطلب در بهمن ۱۴۰۰ ثبت شده است

غزل723

.
قاصدک های پریشان را که با خود باد برد
با خودم گفتم مرا هم میتوان از یاد برد

ای که می پرسی چرا نامی ز ما باقی نماند
سیل وقتی خانه ای را برد، از بنیاد برد

عشق می بازم که غیر از باختن در عشق نیست
در نبردی این چنین هر کس به خاک افتاد، بُرد

شور شیرین تو را نازم که بعد از قرن ها
هر که لاف عشق زد، نامی هم از فرهاد برد

جای رنجش نیست از دنیا، که این تاراجگر
هر چه برد، از آنچه روزی خود به دستم داد برد

در قمار دوستی، جز رازداری شرط نیست
هر که در میخانه از مستی نزد فریاد، برد

فاضل_نظری

۳۰ بهمن ۰۰ ، ۲۳:۱۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل722

اندوه تو شد وارد کاشانه‌ام امشب
مهمان عزیز آمده در خانه‌ام امشب

صد شکر خدا را که نشسته‌ست به شادی
گنج غمت اندر دل ویرانه‌ام امشب

من از نگه شمع رخت دیده نورزم
تا پاک نسوزد پر پروانه‌ام امشب

بگشا لب افسونگرت ای شوخ پری چهر
تا شیخ بداند ز چه افسانه‌ام امشب

ترسم که سر کوی تو را سیل بگیرد
ای بی‌خبر از گریه مستانه‌ام امشب

یک جرعهٔ تو مست کند هر دو جهان را
چیزی که لبت ریخت به پیمانه‌ام امشب

شاید که شکارم شود آن مرغ بهشتی
گاهی شکن دام و گهی دانه‌ام امشب

تا بر سر من بگذرد آن یار قدیمی
خاک قدم محرم و بیگانه‌ام امشب

امید که بر خیل غمش دست بیاید
آه سحر و طاقت هر دانه‌ام امشب

از من بگریزید که می‌خورده‌ام امشب
با من منشینید که دیوانه‌ام امشب

بی حاصلم از عمر گرانمایه فروغی
گر جان نرود در پی جانانه‌ام امشب

#فروغی_بسطامی

 

۲۹ بهمن ۰۰ ، ۲۱:۰۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل721

رنگ جنون گرفت ز داغت فسانه‌ام
جانسوز شد ز آتش هجران ترانه‌ام

آن مرغِ پَر شکسته‌ی زارم که تا ابد
خیزد به چرخ، دودِ دل از آشیانه‌ام

آن طایرم که در چمنِ دهر، دستِ غیب
تا آتش است و خون ندهد آب و دانه‌ام

دیگر بهار را چه کنم بی‌تو ای بهشت
خواهد زدن نسیم به رخ تازیانه‌ام

پروانه‌وار سوختی و همچو شمع نیست
جز سوختن برای نمردن بهانه‌ام

"هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق"
من از تو در زمانه نکوتر نشانه‌ام ...

عماد_خراسانی

۲۸ بهمن ۰۰ ، ۲۲:۲۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل720

شب عاشقان بی‌دل چه شبی دراز باشد
تو بیا کز اول شب در صبح باز باشد
 
عجب ست اگر توانم که سفر کنم ز دستت
به کجا رود کبوتر که اسیر باز باشد
 
ز محبتت نخواهم که نظر کنم به رویت
که محب صادق آنست که پاکباز باشد
 
به کرشمه عنایت نگهی به سوی ما کن
که دعای دردمندان ز سر نیاز باشد
 
سخنی که نیست طاقت که ز خویشتن بپوشم
به کدام دوست گویم که محل راز باشد
 
چه نماز باشد آن را که تو در خیال باشی
تو صنم نمی‌گذاری که مرا نماز باشد
 
نه چنین حساب کردم چو تو دوست می‌گرفتم
که ثنا و حمد گوییم و جفا و ناز باشد
 
دگرش چو بازبینی غم دل مگوی سعدی
که شب وصال کوتاه و سخن دراز باشد
 
قدمی که برگرفتی به وفا و عهد یاران
اگر از بلا بترسی قدم مجاز باشد
 
        
#سعـــدی
۲۸ بهمن ۰۰ ، ۲۲:۱۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل719

چه شود به چهرهٔ زرد من نظری برای خدا کنی

که اگر کنی همه درد من به یکی نظاره دوا کنی

تو شهی و کشور جان تو را تو مهی و جان جهان تو را

ز ره کرم چه زیان تو را که نظر به حال گدا کنی

ز تو گر تفقدو گر ستم، بود آن عنایت و این کرم

همه از تو خوش بود ای صنم، چه جفا کنی چه وفا کنی

همه جا کشی می لاله گون ز ایاغ مدعیان دون

شکنی پیالهٔ ما که خون به دل شکستهٔ ما کنی

تو کمان کشیده و در کمین، که زنی به تیرم و من غمین

همهٔ غمم بود از همین، که خدا نکرده خطا کنی

تو که هاتف از برش این زمان، روی از ملامت بیکران

قدمی نرفته ز کوی وی، نظر از چه سوی قفا کنی

هاتف اصفهانی

۲۸ بهمن ۰۰ ، ۱۷:۵۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل 718

کمترین صید سر زلف کمند تو منم 
چون تو ای دوست به هیچم نگرفتی چه کنم؟

در درونم به جز از دوست دگر چیزی نیست 
یوسفم دوست من آلوده به خون پیرهنم 

درگذشت از سر من آب ولی گر دهدم 
آشنایی مددی دستی و پایی بزنم 

جان چه دارد که نثار ره جانان سازم؟
یا که سر چیست که در پای عزیزش فکنم؟

با خیال تو نگردد دگری در نظرم 
جز حدیث تو نیاید سخنی در دهنم 

شور سودای من و تلخی عیشم بگذار 
بنگر ای خسرو خوبان که چه شیرین سخنم 

قوت کندن سنگ ارچه چو فرهادم نیست 
سنگ جانم روم القصه و جانی بکنم 

ساقیا باده، که من بر سر پیمان توام 
در من این نیست که پیمانه و پیمان شکنم 

مطربا راه برون شد بنما، سلمان را 
به در دوست که من گمشده در خویشتنم 

سلمان ساوجی

 

۲۶ بهمن ۰۰ ، ۱۷:۴۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل 717

نبود طلوع از برج ما، آن ماه مهر افروز را
تغییر طالع چون کنم این اختر بد روز را

کی باشد از تو طالعم کاین بخت اختر سوخته
گرداند از تأثیر خود ، سد اختر فیروز را

دل رام دستت شد ولی بر وی میفشان آستین
ترسم که ناگه رم دهی این مرغ دست آموز را

بر جیب صبرم پنجه زد عشقی، گریبان پاره کن
افتاده کاری بس عجب دست گریبان دوز را

کم باد این فارغ دلی کو سد تمنا می‌کند
سد بار گردم گرد سر عشق تمناسوز را

با آنکه روز وصل او دانم که شوقم می‌کشد
ندهم به سد عمر ابد یک ساعت آن روز را

وحشی فراغت می‌کند کز دولت انبوه تو
سد خانه پر اسباب شد جان ملال اندوز را

#وحشی_بافقی
‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌ ‌

۲۲ بهمن ۰۰ ، ۱۷:۴۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل716

باز مرا در غمت واقعه جانی است
در دل زارم نگر، تا به چه حیرانی است

دل که ز جان سیر گشت خون جگر می‌خورد
بر سر خوان غمت باز به مهمانی است

چون دل تنگم نشد شاد به تو یک زمان
باز گذارش به غم، کوبه غم ارزانی است

تا سر زلفین تو کرد پریشان دلم
هیچ نگویی بدو کین چه پریشانی است؟

از دل من خون چکید بر جگرم نم نماند
تا ز غمت دیده‌ام در گهر افشانی است

آه! که در طالعم باز پراکندگی است
بخت بد آخر بگو کین چه پریشانی است

رفت که بودی مرا کار به سامان، دریغ!
نوبت کارم کنون بی سر و سامانی است

صبح وصالم بماند در پس کوه فراق
روز امیدم چو شب تیره و ظلمانی است

وصل چو تو پادشه کی به گدایی رسد؟
جستن وصلت مرا مایهٔ نادانی است

خیز، دلا، وصل جو، ترک عراقی بگو
دوست مدارش، که او دشمن پنهانی است
عراقی

۲۲ بهمن ۰۰ ، ۱۷:۲۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل715

بر دردِ دل دوا چه بُوَد تا من آن کنم
گویند: صبر کن، نه همانا من آن کنم؟

دردِ فراق را به دکانِ طبیبِ عشق
بیرون ز صبر چیست مداوا، من آن کنم

گوئی: زبانِ صبر چه گوید در این حدیث
گوید: مکن خروش به عمدا، من آن کنم

گر هیچ تشنه در ظلماتِ سکندری
دل کرد از آبِ خضر شکیبا، من آن کنم

یاران به درد من ز من آسیمه سر ترند
ایشان چه کرده‌اند؟ بگو تا من آن کنم

آتش کجا در آب فتد چون فغان کند؟
در آبِ چشم از آتشِ سودا من آن کنم

آن ناله‌ای که فاخته می‌کرد بامداد
امروز یاد دار که فردا من آن کنم

گفتی که: یار نو طلبی و دگر کنی
حاشا که جانم آن طلبد یا من آن کنم

اندهگسارِ من شد و اندُه به من گذاشت
وامق چه کرد ز اندُهِ عذرا؟ من آن کنم

کاووس در فراق سیاوش به اشک خون
با لشکری چه کرد؟ به تنها من آن کنم

خورشیدِ من به زیر گِل آنجا چه می‌کند؟
غرقه میانِ خونِ دل اینجا من آن کنم

فریاد چون کند دلِ خاقانی از فراق
از من همان طلب کن، زیرا من آن کنم

خاقانی شروانی

۲۲ بهمن ۰۰ ، ۱۷:۱۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل714

جنون، تکلیفِ کوه و دشت و صحرا می‌کند ما را
اگر تن در دهیم آخر که پیدا می‌کند ما را؟

محبّت شمعِ فانوس است؛ کِی پوشیده می‌ماند؟
غم او عاقبت در پرده رسوا می‌کند ما را

قمارِ عشق، نقدِ صرفه را در باختن دارد
تمنّای زیان، سرگرم سودا می‌کند ما را

پس از کشتن، نگاه گوشه‌ی چشمش به جان‌دادن
برای کشتن دیگر مهیّا می‌کند ما را

ز سیلِ اشک ما تَر می‌شود ابرو نمی‌داند
که رفته‌‌رفته غم هم‌چشمِ دریا می‌کند ما را

ز حِرمان میلِ دل افزون شود، زآن در وصال او
خلاف وعده سرگرم تمنّا می‌کند ما را

بیایید -ای هواداران!- یک امشب شاد بنشینیم
که فردا می‌رود «فیّاض» و تنها می‌کند ما را.‌..

 فیاض_لاهیجی

۲۲ بهمن ۰۰ ، ۱۴:۳۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی