عشق و عرفان

ای عشق دوعالم ز رُخَت مست و خرابند

۱۶۱ مطلب در شهریور ۱۴۰۰ ثبت شده است

غزل240

آتش به جانم افکند، شوق لقای دلدار
از دست رفت صبرم، ای ناقه! پای بردار

ای ساربان، ! خدا را؛ پیوسته متصل ساز
ایوار را به شبگیر، شبگیر را به ایوار

در کیش عشقبازان، راحت روا نباشد
ای دیده! اشک می‌ریز، ای سینه! باش افگار

هر سنگ و خار این راه، سنجاب دان و قاقم
راه زیارت است این، نه راه گشت بازار

با زائران محرم، شرط است آنکه باشد
غسل زیارت ما، از اشک چشم خونبار

ما عاشقان مستیم، سر را ز پا ندانیم
این نکته‌ها بگیرید، بر مردمان هشیار

در راه عشق اگر سر، بر جای پا نهادیم
بر ما مگیر نکته، ما را ز دست مگذار

در فال ما نیاید جز عاشقی و مستی
در کار ما بهائی کرد استخاره صد بار

 «شیخ بهایی»

 

۰۴ شهریور ۰۰ ، ۲۲:۱۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل239

من به خال لبت ای دوست گرفتار شدم
چشم بیمار تو را دیدم و بیمار شدم

فارغ از خود شدم و کوس اناالحق بزدم
همچو منصور خریدار سرِ دار شدم

غم دلدار فکنده است به جانم، شرری
که به جان آمدم و شهره بازار شدم

درِ میخانه گشایید به رویم، شب و روز
که من از مسجد و از مدرسه، بیزار شدم

جامه زهد و ریا کَندم و بر تن کردم
خرقه پیر خراباتی و هشیار شدم

واعظ شهر که از پند خود آزارم داد
از دم رند می‏آلوده مددکار شدم

بگذارید که از بتکده یادی بکنم
من که با دستِ بت میکده، بیدار شدم

 «امام خمینی»

 

۰۴ شهریور ۰۰ ، ۲۲:۰۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل238

این زمان یارب مه محمل نشین من کجاست
آرزو بخش دل اندوهگین من کجاست

جانم از غم بر لب آمد، آه از این غم، چون کنم
باعث خوشحالی جان غمین من کجاست

ای صبا یاری نما اشک نیاز من ببین
رنجه شو بنگر که یار نازنین من کجاست

دور از آن آشوب جان و دل ، دگر صبرم نماند
آفت صبر و دل و آشوب دین من کجاست

محنت و اندوه هجران کشت چون وحشی مرا
مایهٔ عیش دل اندوهگین من کجاست

«وحشی»

 

۰۴ شهریور ۰۰ ، ۲۱:۵۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل 237

روشنانی که به تاریکی شب گردانند
شمع در پرده و پروانه سر گردانند

خود بده درس محبت که ادیبان خرد
همه در مکتب توحید تو شاگردانند

تو به دل هستی و این قوم به گل می جویند
تو به جانستی و این جمع جهانگردانند

عاشقانراست قضا هر چه جهانراست بلا
نازم این قوم بلاکش که بلاگردانند

اهل دردی که زبان دل من داند نیست
دردمندم من و یاران همه بی دردانند

بهر نان بر در ارباب نعیم دنیا
مرو ای مرد که این طایفه نامردانند

آتشی هست که سرگرمی اهل دل ازوست
وینهمه بی خبرانند که خون سردانند

چون مس تافته اکسیر فنا یافته اند
عاشقان زر وجودند که رو زردانند

شهریارا مفشان گوهر طبع علوی
کاین بهائم نه بهای در و گوهردانند

#شهریار

۰۴ شهریور ۰۰ ، ۲۱:۵۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل236

 

عارفان را شمع و شاهد نیست از بیرون خویش
خون انگوری نخورده، باده‌شان هم خون خویش

هر کسی اندر جهان مجنون لیلایی شدند
عارفان لیلای خویش و دم به دم مجنون خویش

ساعتی میزان آنی، ساعتی موزون این
بعد از این میزان خود شو تا شوی موزون خویش

گر تو فرعون منی، از مصر تن بیرون کنی
در درون، حالی ببینی موسی و هارون خویش

لنگری از گنج مادون بسته‌ای بر پای جان
تا فروتر می‌روی هر روز با قارون خویش

یونسی دیدم نشسته بر لب دریای عشق
گفتمش چونی جوابم داد بر قانون خویش

گفت بودم اندر این دریا غذای ماهیی
پس چو حرف نون خمیدم تا شدم ذالنون خویش

زین سپس ما را مگو چونی و از چون درگذر
چون ز چونی دم زند آن کس که شد بی‌چون خویش

باده غمگینان خورند و ما ز مِی خوش‌دل‌تریم
رو به محبوسان غم ده ساقیا افیون خویش

خون ما بر غم حرام و خون غم بر ما حلال
هر غمی کو گرد ما گردید، شد در خون خویش

باده گلگونه‌ست بر رخسار بیماران غم
ما خوش از رنگ خودیم و چهره‌ی گلگون خویش

من نیم موقوف نفخ صور همچون مردگان
هر زمانم عشق، جانی می‌دهد ز افسون خویش

در بهشت استبرق سبزست و خلخال و حریر
عشق نقدم می‌دهد از اطلس و اکسون خویش

دی منجم گفت دیدم طالعی داری تو سعد
گفتمش آری ولیک از ماه روزافزون خویش

مه که باشد با مه ما کز جمال و طالعش
نحس اکبر سعد اکبر گشت بر گردون خویش

#مولانا

 

۰۲ شهریور ۰۰ ، ۲۳:۱۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل 235

زهره ام ساقی و مه جام مدام است امشب
فلکم چاکر و خورشید غلام است امشب

باده در مذهب عشاق حلال است ایندم
خواب بر عاشق مشتاق حرام است امشب

میکنم جامه ازرق گرو باده مدام
که تنم را هوس جام مدام است امشب

ساقیا تا بسحر جام دمادم در ده
زانکه ما را نه غم ننگ و نه نام است امشب

شمع را گو ننشانند که در مجلس ما
شمع رخساره آن ماه تمام است امشب

شاد باش ای دل غمدیده که در عین بلا
الف قد حسود تو چو لام است امشب

میدهد دشمنم از غصه بناکامی جان
که من دلشده را دوست بکام است امشب

تا سحر در هوس پسته شکر بارش
طوطی طبع مرا ذوق کلام است امشب

از فروغ رخ آن حور پریچهره حسین
کنج کاشانه ما دار سلام است امشب

 «خوارزمی»

۰۲ شهریور ۰۰ ، ۲۳:۰۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل234

سرو چمان من چرا میل چمن نمی‌کند
همدم گل نمی‌شود یاد سمن نمی‌کند

دی گله‌ای ز طره‌اش کردم و از سر فسوس
گفت که این سیاه کج گوش به من نمی‌کند

تا دل هرزه گرد من رفت به چین زلف او
زان سفر دراز خود عزم وطن نمی‌کند

پیش کمان ابرویش لابه همی‌کنم ولی
گوش کشیده است از آن گوش به من نمی‌کند

با همه عطف دامنت آیدم از صبا عجب
کز گذر تو خاک را مشک ختن نمی‌کند

چون ز نسیم می‌شود زلف بنفشه پرشکن
وه که دلم چه یاد از آن عهدشکن نمی‌کند

دل به امید روی او همدم جان نمی‌شود
جان به هوای کوی او خدمت تن نمی‌کند

ساقی سیم ساق من گر همه درد می‌دهد
کیست که تن چو جام می جمله دهن نمی‌کند

دستخوش جفا مکن آب رخم که فیض ابر
بی مدد سرشک من در عدن نمی‌کند

کشته غمزه تو شد حافظ ناشنیده پند
تیغ سزاست هر که را درد سخن نمی‌کند


حافظ

۰۲ شهریور ۰۰ ، ۲۳:۰۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل 233

دوای درد دل خسته ام بکن یارا 
بیا که نیست مرا بی تو زیستن یارا
 
ز جستجوی تو یارا روان همیسازم 
ز چشمه های دو دیده هزار دریا را
 
جماعتی که بکوی تو راه مییابند 
کجا کنند تمنا بهشت اعلا را
 
برد خیال تو از ره هزار زاهد را 
کند جمال تو شیدا هزار دانا را
 
چنان ز هوش برفتم ز عشق بالایت 
که باز می نشناسم نشیب و بالا را
 
همان زمان که بروی تو دیده بگشادم 
بروی غیر تو بستم در سویدا را
 
#منصور_حلاج

 

۰۲ شهریور ۰۰ ، ۲۲:۵۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل232

شبی دارم دراز و تیره همچون تار گیسویت
دلی دارم پریشان همچو موی عنبرین بویت

ز مژگان خارها درجویبار دیدگان بستم
که ماندلخت دل وزصاف اشک آبی زنم کویت

دل دیوانهام ملک ملامت را مسخّر کرد
طریق مملکت گیری دلم آموخت ز ابرویت

شمیم مُشک تا تاری چه باشد پیش آن کاکل
عبیر و عنبر سارا کجا و زلف جادویت

ز تار موی شبرنگت نموده تیره روز ما
بفرما تا برافروزد فروغی شعلهٔ رویت

دل افسرده ای اسرار زین زهد ریا دارد
چه شد آن برق عالمسوز عشق آتشین خویت
 «حکیم سبزواری»

 

۰۲ شهریور ۰۰ ، ۲۲:۵۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل 231

دلی یا دلبری، یا جان و یا جانان، نمی‌دانم
همه هستی تویی، فی‌الجمله، این و آن نمی‌دانم

بجز تو در همه عالم دگر دلبر نمی‌بینم
بجز تو در همه گیتی دگر جانان نمی‌دانم

بجز غوغای عشق تو درون دل نمی‌یابم
بجز سودای وصل تو میان جان نمی‌دانم

چه آرم بر در وصلت؟ که دل لایق نمی‌افتد
چه بازم در ره عشقت؟ که جان شایان نمی‌دانم

یکی دل داشتم پر خون شد آن هم از کفم بیرون
کجا افتاد آن مجنون، درین دوران؟ نمی‌دانم

دلم سرگشته می‌دارد سر زلف پریشانت
چه می‌خواهد ازین مسکین سرگردان؟ نمی‌دانم

دل و جان مرا هر لحظه بی جرمی بیزاری
چه می خواهی ازین مسکین سرگردان ؟ نمی دانم

اگر مقصود تو جان است، رخ بنما و جان بستان
و گر قصد دگر داری، من این و آن نمی‌دانم

مرا با توست پیمانی، تو با من کرده‌ای عهدی
شکستی عهد، یا هستی بر آن پیمان؟ نمی‌دانم

تو را یک ذره سوی خود هواخواهی نمی‌بینم
مرا یک موی بر تن نیست کت خواهان نمی‌دانم

چه بی‌روزی کسم، یارب، که از وصل تو محرومم!
چرا شد قسمت بختم ز تو حرمان؟ نمی‌دانم

چو اندر چشم هر ذره، چو خورشید آشکارایی
چرایی از من حیران چنین پنهان؟ نمی‌دانم

به امید وصال تو دلم را شاد می‌دارم
چرا درد دل خود را دگر درمان نمی‌دانم؟

نمی‌یابم تو را در دل، نه در عالم، نه در گیتی
کجا جویم تو را آخر من حیران؟ نمی‌دانم

عجب‌تر آنکه می‌بینم جمال تو عیان، لیکن
نمی‌دانم چه می‌بینم من نادان؟ نمی‌دانم

همی‌دانم که روزوشب جهان روشن به روی توست
ولیکن آفتابی یا مه تابان؟ نمی‌دانم

به زندان فراقت در، عراقی پایبندم شد
رها خواهم شدن یا نی، ازین زندان؟ نمی‌دانم

 «عراقی»

 

۰۲ شهریور ۰۰ ، ۰۰:۰۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی