عشق و عرفان

ای عشق دوعالم ز رُخَت مست و خرابند

۱۶۱ مطلب در شهریور ۱۴۰۰ ثبت شده است

غزل309

شوریدگان عشق را ای مطرب آهنگ فناست
برگ نوا را ساز کن ساز ره مستان نواست

بیخ طرب در چنک ما اندوه و غم دلتنگ ما
لذات دنیا ننگ ما ما را ببزم دوست جاست

زاهدزجنت دم زندسلطان زتاج وتخت وملک
مارانه این زیبدنه آن فوق دوعالم جای ماست

جا درزمین گوتنگ باش ماراکه درعرش است دل
در زیر سرگوسنگ باش ما را چو برافلاک پاست

بیگانه‌ای ای مشتری ما را تو ارزان میخری
کی میشناسد جنس ما الا کسی کو آشناست

گوهر شناسد مشتری کی داندش هر گوهری
آنرا که باشد معرفت داند که این درّ پر بهاست

پروردهٔ عشقیم ما دادیم در دل عیشها
ما را زمعشوق ازل در جان و دل پیغامهاست

گو غیرما باجنگ باش از عاشقی درننگ باش
آن یار با ما آشتی زین عشق ما را فخرهاست

هر درد در عالم بود این فیض میدارد دوا
هم درد من از عشق خواست هم عشق دردم را دواست

 «فیض کاشانی»

 

۲۸ شهریور ۰۰ ، ۲۱:۱۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل 308

پرده ی عاشقان دَرَد، پرده کند چو روی را
هر طرفی دلی فتد، شانه کند چو موی را

دل که ز خلق می برد، نیست برای مردمی
طعمه فراخ می کند، بهر سگان کوی را

وه که نداری آگهی، از دل بی قرار ما
چند به باد بر دهی، طره مشکبوی را

بر سر پای بود جان، ناز و کرشمه های تو
داد بهانه ها بسی، جان بهانه جوی را

روی به ما کن و مکن، دیده ی ما و خاک در
سجده رواست هر طرف، قبله ی چار سوی را

گر چه غبار عاشقان، می ننشیند از درت
دور مکن بدین گنه، جان بهانه جوی را

هر چه که بیش بینمت، تیره تر است روز من
منت آینه منه، بخت سیاه روی را

قصه ی ما مگر کنون، آبِ دو دیده گویدت
زانکه ببست حیرتت، حقه ی گفت و گوی را

دارم امید خنده ای، بو که بگنجدم سخن
تنگ مگیر بیش از این، پسته ی تنگ خوی را

خسرو اگر غمت خورَد، ناله بس است خدمتش
واجب چاوشان دهند از پی های و هوی را
 
#امیرخسرو_دهلوی

 

۲۶ شهریور ۰۰ ، ۱۸:۳۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل307

مرا در سر بود شوری که در هر سر نمی گنجد
نوای عاشقی در نای تن پرور نمی گنجد

کتاب لیلی و مجنون به مکتب خانه افسانه است
حدیث عاشق و معشوق در دفتر نمی گنجد

وای عندلیب و شور قمری داستانها ساخت
چه لطف است اینکه اندر طائر دیگر نمی گنجد

نه هر مرغ شکر خائی بود طوطی شکرخا
که طوطی را بود شهدی که در شکر نمی گنجد

ز حسن دختر فکرم بود زال جهان واله
کنار مادر گیتی جز این دختر نمی گنجد

مرا جز ساغر ابروی جانان آرزوئی نیست
نشاط عشق در هر باده و ساغر نمی گنجد

نهال معرفت از جویبار چشم جوید آب
چنان آبی که اندر چشمۀ کوثر نمی گنجد

سلوک اهل دل از حیطۀ تعبیر بیرون است
بجز در همت این معنای فرخ فر نمی گنجد

اگر مشتاق یاری مفتقر از خویش خالی شو
خلیل عشق در بتخانۀ آزر نمی گنجد

«غروی اصفهانی»

 

۲۶ شهریور ۰۰ ، ۱۷:۱۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل306

هر شکن در زلف تو از مشک دالی دیگرست
هر نظر از چشم تو سحر حلالی دیگرست

ناید اندر وصف کس آن چشم و زلف از بهر آنک
در خیال هرکس از هریک خیالی دیگرست

هرچه دل با خویشتن صورت کند زان زلف و چشم
عقل دوراندیش گوید آن مثالی دیگرست

هرکسی زان چشم و زلف اندر گمانی دیگرند
وان گمانها نیز از هریک محالی دیگرست

گرچه در عین کمالست از نکویی گوییا
از ورای آن کمال او کمالی دیگرست

من به حالی دیگرم از عشق او هر لحظه‌ای
زانکه او در حسن هر ساعت به حالی دیگرست
 «انوری»

۲۶ شهریور ۰۰ ، ۱۶:۴۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل305

با که گویم راز دل را، کس مرا همراز نیست
از چه جویم سِرّ جان را، دربه رویم باز نیست

ناز کن تا می‏توانی، غمزه کن تا می‏شود
دردمندی را ندیدم، عاشق این ناز نیست

حلقه صوفی و دیر راهبم هرگز مجوی
مرغ بال و پر زده، با زاغ هم‏پرواز نیست

اهل دل، عاجز زگفتار است با اهل خرد
بی‏زبان با بی‏دلان هرگز سخن پرداز نیست

سربده در راه جانان، جان به کف سرباز باش
آنکه سر در کوی دلبر نفکند، سرباز نیست

عشق جانان ریشه دارد در دل، از روز اَلَست
عشق را انجام نبود، چون ورا آغاز نیست

این پریشان حالی از جام بلی نوشیده ام
این بلی تا وصل دلبر، بی بلا دمساز نیست

«امام خمینی»

 

۲۶ شهریور ۰۰ ، ۱۵:۳۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل304

در راه عشق من نگذشتم ز کام خویش
گامی میسرم نشد از اهتمام خویش

دوش از نگاه ساقی شیرین‌کلام خویش
مست آن چنان شدم که نجستم مقام خویش

کیفیتی که دیده‌ام از چشم مست دوست
هرگز ندیده چشم جم از دور جام خویش

یاران خراب باده و من مست خون دل
مست است هر کسی ز می نوش‌فام خویش

ساقی بیار می که ز تکفیر شیخ شهر
نتوان گذشتن از سر عیش مدام خویش

دیدم به چشم جان همه اوراق آسمان
یک نامه مراد ندیدم به نام خویش

چشمم به روی قاتل و فرقم به زیر تیغ
منت خدای را که رسیدم به کام خویش

تا جلوه کرد لیلی محمل نشین من
همچون شتر به دست ندیدم زمام خویش

گاهی نگه به جانب دل می‌کند به ناز
چون خواجه‌ای که می‌نگرد بر غلام خویش

پروانه‌وار سوخت فروغی ولی نکرد
ترک خیال باطل و سودای خام خویش

#فروغی_بسطامی

۲۶ شهریور ۰۰ ، ۱۵:۱۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل303

آنچه در مدرسه عمریست که اندوختمی
بیکی عشوه ساقی همه بفروختمی

در دبستان ازل روز نخست از استاد
بجز از درس غم عشق نیاموختمی

نقشت ای سرو قباپوش نشستی بر دل
دیدهٔ دل بدو کون از همه بفروختمی

مستی و باده کشی ها که شدی پیشهٔ ما
شیوهائی است که از چشم تو آموختمی

آخر ای ابر گهربار روا کی باشد
عالمی کام روا از تو و من سوختمی

تیره شد روز من اسرار چو شام دیجور
گرچه صد مشعله هر دم ز دل افروختمی

«حکیم سبزواری»

 

۲۶ شهریور ۰۰ ، ۱۵:۰۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل302

باز از نوای دلبری سازی دگرگون می‌زنی
دیر است تا در پرده‌ای از پرده بیرون می‌زنی

تا مهره وامالیده‌ای کژ باختن بگزیده‌ای
نقشی که در کف دیده‌ای نه کم نه افزون می‌زنی

آه از دل پر خون من زین درد روز افزون من
هر شب برای خون من رای شبیخون می‌زنی

خاقانی از چشم و زبان شد پیش تو گوهرفشان
تو عمر او را هر زمان کیسه به صابون می‌زنی

خاقانی

۲۶ شهریور ۰۰ ، ۱۴:۴۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل301

جانان هزاران آفرین بر جانت از سر تا قدم
صانع خدایی کاین وجود آورد بیرون از عدم

خورشید بر سرو روان دیگر ندیدم در جهان
وصفت نگنجد در بیان نامت نیاید در قلم

گفتم چو طاووسی مگر عضوی ز عضوی خوبتر
می بینمت چون نیشکر شیرینی از سر تا قدم

چندان که می بینم جفا امید می دارم وفا
چشمانت می گویند لا ابروت می گوید نعم

آخر نگاهی بازکن وان گه عتاب آغاز کن
چندان که خواهی ناز کن چون پادشاهان بر خدم

چون دل ببردی دین مبر هوش از من مسکین مبر
با مهربانان کین مبر لاتقتلوا صید الحرم

خارست و گل در بوستان هرچ او کند نیکوست آن
سهلست پیش دوستان از دوستان بردن ستم

او رفت و جان می پرورد این جامه بر خود می درد
سلطان که خوابش می برد از پاسبانانش چه غم

می زد به شمشیر جفا می رفت و می گفت از قفا
سعدی بنالیدی ز ما مردان ننالند از الم

#سعدی

 

۲۶ شهریور ۰۰ ، ۱۴:۱۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل 300

مایه ی حُسن ندارم، که به بازار من آئی
جان فروش سرِ راهم ، که خریدار من آئی

گلشن طبع من آراسته از لاله و نسرین
همه در حسرتم ای گل ،  که به گلزار من آئی

سپر صلح و صفا دارم و ، شمشیر محبت
با تو آن پنجه نبینم،  که به پیکار من آئی

صید را شرط نباش، همه در دام کشیدن
به کمند تو فتادم ، که نگهدار من آئی

نسخه  ی شعر تر آرم  ،به  شفاخانه  ی لعلت
که به یک خنده ، دوای دل بیمار من آئی

روز روشن ، به خود از عشق تو کردم،  چو شب تار
به امیدی که تو هم ، شمع شب تار من آئی...

#شهریار

 

۲۶ شهریور ۰۰ ، ۱۴:۱۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی