عشق و عرفان

ای عشق دوعالم ز رُخَت مست و خرابند

۱۶۱ مطلب در شهریور ۱۴۰۰ ثبت شده است

غزل319

گرچه عمریست که دل از غم عشقت ریش است
لیک چندیست که این غائله بیش از پیش است

بهرۀ من همه زان نخل شکر بر زهر است
قسمت من همه زان چشمۀ نوشین نیش است

هر که شد طرۀ هندوی ترا حلقه بگوش
گر بگویند عجب نیست که کافر کیش است

عاشق اندیشه ندارد ز بدو نیک جهان
آری اندیشه گری پیشۀ دور اندیش است

هر که در حلقۀ آن زلف پریشان زده دست
پای او بر سر هر تفرقه و تشویش است

کامرانیّ دو گیتی طمع خام بود
همت عاشق دلسوخته از آن بیش است

روی در خلوت دل کن که تو بیگانه نئی
آنچه سالک طلبد گر نگرد در خویش است

مفتقر همت پاکان ز قلندر مطلب
هر که در فقر و فنا زد قدمی درویش است

 «غروی اصفهانی»

۲۹ شهریور ۰۰ ، ۲۰:۴۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل 318

شب این سر گیسوی ندارد که تو داری
آغوش گل این بوی ندارد که تو داری

نرگس که فریبد دل صاحبنظران را
این چشم سخنگوی ندارد که تو داری

نیلوفر سیراب که افشانده سر زلف
این خرمن گیسوی ندارد که تو داری

پروانه که هر دم ز گلی بوسه رباید
این طبع هوس جوی ندارد که تو داری

غیر از دل جان سخت رهی کز تو نیازرد
کس طاقت این خوی ندارد که تو داری 
رهی معیری

۲۹ شهریور ۰۰ ، ۲۰:۳۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل317

عاشقان را نه گل و باغ و بهارست غرض
همه سهل‌ست، همین صحبت یارست غرض

غرض آنست که فارق شوم از کار جهان
ور نه از گوشهٔ میخانه چه کارست غرض؟

جان من، بی‌جهت این تندی و بدخویی چیست؟
گر نه آزار دل عاشق زارست غرض

آفت دیدهٔ مردم ز غبارست ولی
دیده را از سر کوی تو غبارست غرض

هوش دیدن گل نیست هلالی ما را
زین چمن جلوهٔ آن لاله عذارست غرض

 «هلالی جغتایی»

 

۲۹ شهریور ۰۰ ، ۲۰:۲۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل316

چشم مست یار شد مخمور و مدهوشیم ما
باده از جوش نشاط افتاد و در جوشیم ما

نالهٔ ما حلقه در گوش اجابت می‌کشد
کز سحرخیزان آن صبح بناگوشیم ما

فتنهٔ صد انجمن، آشوب صد هنگامه‌ایم
گر به ظاهر چون شراب کهنه خاموشیم ما

نامهٔ پیچیده را چون آب خواندن حق ماست
کز سخن فهمان آن لبهای خاموشیم ما

بی تامل چون عرق بر روی خوبان می‌دویم
چون کمند زلف، گستاخ بر و دوشیم ما

از شراب مارگ خامی است صائب موج زن
گر چه عمری شد درین میخانه در جوشیم ما

«صائب تبریزی»

۲۹ شهریور ۰۰ ، ۲۰:۲۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل315

داریم حضوری و سرابی که چه گویم
جامی که چه پرسی و شرابی که چه گویم

در کوی خرابات مغان همدم جامیم
مستیم و خرابیم و خرابی که چه گویم

مستانه بتم از در میخانه درآمد
بر بسته نقابی و نقابی که چه گویم

خوش نقش خیالی است که بستیم به دیده
بینیم به خوابی و به خوابی که چه گویم

از آتش عشقش دل بیچاره کبابست
سوزی و چه سوزی و کبابی که چه گویم

در مجلس ما مطرب عشاق درآمد
بنواخت ربابی و ربابی که چه گویم

با عشق به سر می بر و با عقل میامیز
کاین عقل حجابست و حجابی که چه گویم

مائیم و می و خلوت میخانه و ساقی
داریم هوای خوش و آبی که چه گویم

گر کام دلم دلبر عیار برآرد
والله که صوابست و صوابی که چه گویم

گر یک نفسی بی می و معشوق برآری
پرسند حسابی و حسابی که چه گویم

از گفتهٔ سید دو سه بیتی بنوشتم
خوش شعر لطیفی و کتابی که چه گویم

 «شاه نعمت‌الله ولی»

 

۲۹ شهریور ۰۰ ، ۱۳:۲۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل314

دگرباره بشوریدم بدان سانم به جان تو
که هر بندی که بربندی بدرانم به جان تو

من آن دیوانه بندم که دیوان را همی‌بندم
زبان مرغ می‌دانم سلیمانم به جان تو

نخواهم عمر فانی را تویی عمر عزیز من
نخواهم جان پرغم را تویی جانم به جان تو

چو تو پنهان شوی از من همه تاریکی و کفرم
چو تو پیدا شوی بر من مسلمانم به جان تو

گر آبی خوردم از کوزه خیال تو در او دیدم
وگر یک دم زدم بی‌تو پشیمانم به جان تو

اگر بی‌تو بر افلاکم چو ابر تیره غمناکم
وگر بی‌تو به گلزارم به زندانم به جان تو

سماع گوش من نامت سماع هوش من جامت
عمارت کن مرا آخر که ویرانم به جان تو

درون صومعه و مسجد تویی مقصودم ای مرشد
به هر سو رو بگردانی بگردانم به جان تو

سخن با عشق می‌گویم که او شیر و من آهویم
چه آهویم که شیران را نگهبانم به جان تو

ایا منکر درون جان مکن انکارها پنهان
که سر سرنبشتت را فروخوانم به جان تو

چه خویشی کرد آن بی‌چون عجب با این دل پرخون
که ببریده‌ست آن خویشی ز خویشانم به جان تو

تو عید جان قربانی و پیشت عاشقان قربان
بکش در مطبخ خویشم که قربانم به جان تو

ز عشق شمس تبریزی ز بیداری و شبخیزی
مثال ذره گردان پریشانم به جان تو

مولانا

 

۲۹ شهریور ۰۰ ، ۱۱:۰۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل313

عیبی نباشد از تو که بر ما جفا رَوَد
مجنون از آستانه ی  لیلی کجا رود؟

گر من فدای جان تو گردم دریغ نیست
بسیار سر که در سرِ مهر و وفا رود

ور من گدای کوی تو باشم غریب نیست
قارون اگر به خیل تو آید، گدا رود

مجروح تیر عشق اگرش تیغ بر قفاست
چون می‌رود ز پیش تو چشم از قفا رود

حیف آیدم که پای همی بر زمین نهی
کاین پای لایقست که بر چشم ما رود

در هیچ موقفم سر گفت و شنید نیست
الا در آن مقام که ذکر شما رود

ای هوشیار اگر به سر مست بگذری
عیبش مکن که بر سر مردم قضا رود

ما چون نشانه پای به گل در بمانده‌ایم
خصم آن حریف نیست که تیرش خطا رود

ای آشنای کوی محبت صبور باش
بیداد نیکوان همه بر آشنا رود

سعدی به در نمی‌کنی از سر هوای دوست
در پات لازمست که خار جفا رود

#سعدی 

۲۹ شهریور ۰۰ ، ۱۱:۰۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل312

با تو یک شب بنشینم و شرابی بخوریم
آتش آلود و جگر سوخته آبی بخوریم

در کنار تو بیفتیم چو گیسوی تو مست
دست در گردنت آویخته تابی بخوریم

بوسه با وسوسه ی وصل دلارام خوش است
باده با زمزمه ی چنگ و ربابی بخوریم

سپر از سایه ی خورشید قدح کن زان پیش
کز کماندار فلک تیر شهابی بخوریم

پیش چشم تو بمیرم که مست است، بیا
تا به خوشباشی مستان می نابی بخوریم

صله ی سایه همین جرعه ی جام لب توست
غزلی نغز بخوانیم و شرابی بخوریم

 «سایه»

 

۲۹ شهریور ۰۰ ، ۱۱:۰۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل311

چو ابرویت نچمیدی به کام گوشه نشینی
برو که چون من و چشمت به گوشه ها بنشینی

چو دل به زلف تو بستم به خود قرار ندیدم
برو که چون سر زلفت به خود قرار نبینی

به جان تو که دگر جان به جای تو نگزینم
که تا تو باشی و غیری به جای من نگزینی

ز باغ عشق تو هرگز گلی به کام نچیدم
به روز گلبن حسنت گلی به کام نچینی

نگین حلقه رندان شدی که تا بدرخشد
کنار حلقه چشمم به هر نگاه نگینی

کسی که دین و دل از کف به باد غارت زلفت
چو من نداده چه داند که غارت دل و دینی

خوشم که شعله آهم به دوزخت کشد اما
چه می کند به تو دوزخ که خود بهشت برینی

خدای را که دگر آسمان بلا نفرستد
تو خود بدین قد و بالا بلای روی زمینی

تو تشنه غزل شهریار و من به که گویم
که شعرتر نتراود برون ز طبع حزینی

استاد_شهریار

 

 

۲۸ شهریور ۰۰ ، ۲۱:۳۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل310

مخمور جام عشقم ساقی بده شرابی
پر کن قدح که بی می مجلس ندارد آبی

وصف رخ چو ماهش در پرده راست ناید
مطرب بزن نوایی ساقی بده شرابی

شد حلقه قامت من تا بعد از این رقیبت
زین در دگر نراند ما را به هیچ بابی

در انتظار رویت ما و امیدواری
در عشوه وصالت ما و خیال و خوابی

مخمور آن دو چشمم آیا کجاست جامی
بیمار آن دو لعلم آخر کم از جوابی

حافظ چه می‌نهی دل تو در خیال خوبان
کی تشنه سیر گردد از لمعه سرابی

#حافظ

 

۲۸ شهریور ۰۰ ، ۲۱:۱۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی