عشق و عرفان

ای عشق دوعالم ز رُخَت مست و خرابند

۶۱ مطلب در آذر ۱۴۰۰ ثبت شده است

غزل656

ای باد بوی یوسف دلها به ما رسان
یک نوبر از نهال دل ما به ما رسان

از زلف او چو بر سر زلفش گذر کنی
پنهان بدزد موئی و پیدا به ما رسان

با خویشتن ببر دل ما کز سگان اوست
امشب به داغ او کن و فردا به ما رسان

گر آفتاب زردی از آن سو گذشته‌ای
پیغام آن ستارهٔ رعنا به ما رسان

ای نازنین کبوتر از اینجاست برج تو
گر هیچ نامه آری از آنجا به ما رسان

ای هدهد سحر گهی از دوست نامه‌ای
بستان ببند بر سر و عمدا به ما رسان

با دوست خلوه کن دو بدو و آنچه گفته‌ایم
یک یک بگوی و پاسخ آن را به ما رسان

ما را مراد ازین همه یا رب وصال اوست
یارب مراد یارب ما را به ما رسان

خاقانی‌ایم سوختهٔ عشق وامقی
عذرا نسیمی از بر عذرا به ما رسان

#خاقانی 

 

۱۴ آذر ۰۰ ، ۲۲:۴۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل655

باز ماندم در بلایی الغیاث ای دوستان
از هوای بی وفایی الغیاث ای دوستان

باز آتش در زد اندر جانم و آبم ببرد
باد دستی خاکپایی الغیاث ای دوستان

باز دیگر باره چون سنگین دلان بر ساختم
از بت چونین جدایی الغیاث ای دوستان

باز ناگه بلعجب وارم پس چادر نشاند
آفتابی را هبایی الغیاث ای دوستان

باده‌خواران باز رخ دارند زی صحرا و نیست
در همه صحرا گیایی الغیاث ای دوستان

بنگه هادوریان را ماند این دل کز طمع
هر دمش بینم به جایی الغیاث ای دوستان

جادوی فرعونیان در جنبش آمد باز و نیست
در کف موسی عصایی الغیاث ای دوستان

خواهد اندر وی همی از شاخ خشک و مرغ گنگ
هر زمان برگ و نوایی الغیاث ای دوستان

دیدهٔ روشن جز از من در همه عالم که داد
در بهای توتیایی الغیاث ای دوستان

از برای انس جان انس و جان ای سرفراز
مر سنایی را چو نایی الغیاث ای دوستان

#سنایی

 

۱۴ آذر ۰۰ ، ۲۲:۴۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل654

در پای تو افتادن شایسته دمی باشد
ترک سر خود گفتن زیبا قدمی باشد

بسیار زبونی‌ها بر خویش روا دارد
درویش که بازارش با محتشمی باشد

زین سان که وجود توست ای صورت روحانی
شاید که وجود ما پیشت عدمی باشد

گر جمله صنم‌ها را صورت به تو مانستی
شاید که مسلمان را قبله صنمی باشد

با آن که اسیران را کشتی و خطا کردی
بر کشته گذر کردن نوع کرمی باشد

رقص از سر ما بیرون امروز نخواهد شد
کاین مطرب ما یک دم خاموش نمی‌باشد

هر کو به همه عمرش سودای گلی بودست
داند که چرا بلبل دیوانه همی‌باشد

کس بر الم ریشت واقف نشود سعدی
الا به کسی گویی کاو را المی باشد

حضرت سعدی

۱۴ آذر ۰۰ ، ۲۲:۳۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل653

 
غیر عشق رخ دلدار غلط بود غلط
هرچه کردیم غیر این کار غلط بود غلط

هر چه گفتیم و شنیدیم خطا بود خطا
جز حدیث لب دلدار غلط بود غلط

کاش اول شدمی از دو جهان بیگانه
آشنائی به جز آن یار غلط بود غلط

اینکه گفتند وفائی بجهان میباشد
ما ندیدیم وفادار غلط بود غلط

یار غمخوار وفادار به جز دوست نبود
سخن یاری اغیار غلط بود غلط

هوس گلشن فردوس سبک بود سبک
عشوه دنیی غدار غلط بود غلط

ای برادر ز من راست شنو حرف درست
هرچه جز یار و غم یار غلط بود غلط

فیض جز عشق و غم عشق دیگر چیزی نیست
کار دیگر به جز این کار غلط بود غلط

#فیض_کاشانی

۱۳ آذر ۰۰ ، ۱۵:۱۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل652

از سر کوی تو حاشا به ملامت بروم
خونم آن روز که ریزی به سلامت بروم

به ملامت دگران گر بگریزند ز دوست
من نه آنم که ز شمشیرِ ملامت بروم

زلف تو شاهد حال منِ بی‌دل باشد
چون که در مجمع آشوبِ قیامت بروم

سال‌ها هست که سرمستِ مِیِ عاشقی‌ام
کاری ای دل نکنی تا به ندامت بروم

به تماشای گل و سرو به گلگشتِ بهار
همه اندر طلبِ آن رخ و قامت بروم

رهِ این بادیه گر در دهنِ شیر بُوَد
به تولّای تو زین ره به سلامت بروم

چه سلامت چه ملامت نکند فرق بگو
به سلامت بروم یا به ملامت بروم

مدعی باشم اگر جان طلبی در شبِ وصل
از سر کوی تو از بیمِ غرامت بروم

رهِ عشق است بسی دور و خطرناک «هما»
عَلمِ عشق بزن تا به علامت بروم


همای_شیرازی

۱۳ آذر ۰۰ ، ۱۵:۰۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل651

گر شبی چارهٔ این درد جدایی بکنم
از شب طرهٔ او روز نمایی بکنم

ور به دست آورم از شام دو زلفش گرهی
تا سحر بر رخ او غالیه سایی بکنم

سرزنش می‌کندم عقل که: در عشق مپیچ
بروم چارهٔ این عقل ریایی بکنم

از برای سخن عقل خطایی باشد
که به ترک رخ آن ترک ختایی بکنم

گر مسخر شود آن روی چو خورشید مرا
پادشاهی چه؟ که دعوی خدایی بکنم

هر چه باشد، ز دل و دانش و دین، گر خواهد
بدهم و آنچه مرا نیست گدایی بکنم

از جدایی شدم آشفتهٔ و اندر همه شهر
مددی نیست که تدبیر جدایی بکنم

صبر گویند: بکن، صبر به دل شاید کرد
چون مرا نیست دلی، صبر کجایی بکنم؟

اوحدی وار اگر آن زلف دو تا بگذارد
زود یکتا شوم و ترک دوتایی بکنم

اوحدی

۱۳ آذر ۰۰ ، ۱۵:۰۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل650

تا بر نخیزی، از سر دنیا و هر چه هست 
با یار خویشتن، نتوانی دمی، نشست 

امشب، چه فتنه بود که انگیخت چشم او 
کاهل صلاح و گوشه نشینان شدند مست 

عاشق ندید، در حرم دل، جمال یار
بر غیر یار، تا در اندیشه، در نبست 

صوفی به رقص، بر سر کوی، بکوفت پای 
عارف ز ذوق، بر همه عالم فشاند دست 

ساقی قدح به مردم هشیار ده، که من 
دارم، هنوز، نشوه‌ای از ساغر الست 

این مطربان راهزن، امشب ز صوفیان
خواهند برد، خرقه و دستار و هر چه هست 

من جان کجا برم، ز کمندش که باد صبح 
جانها بداد، تا ز سر زلف او بجست 

صیدی، که در کمند تو، روزی اسیر شد 
ز اندیشه خلاص همه عمر، باز رست 

اصنام اگر به روی تو، ماننده‌اند نیست 
فرقی میان مذهب اسلام و بت پرست 

خواهی که سربلند شوی، از هوای او 
سلمان چو خاک در قدم یار گرد پست 

#سلمان_ساوجی

۱۳ آذر ۰۰ ، ۱۵:۰۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل649

بیا که ساقی عشق شراب باره رسید
خبر ببر بر بیچارگان که چاره رسید

امیر عشق رسید و شرابخانه گشاد
شراب همچو عقیقش به سنگ خاره رسید

هزار چشمه شیر و شکر روان شد از او
شکاف کرد و به طفلان گاهواره رسید

هزار مسجد پر شد چو عشق گشت امام
صلوه خیر من النوم از آن مناره رسید

بریز دیگ حلیماب را که کاسه رسید
گشاده هل سر خم را که دردخواه رسید

چو آفتاب جمالش به خاکیان درتافت
زحل ز پرده هفتم پی نظاره رسید

شدیم جمله فریدون چو تاج او دیدیم
شدیم جمله منجم چو آن ستاره رسید

شدیم جمله برهنه چو عشق او زد راه
شدیم جمله پیاده چو او سواره رسید

چو پاره پاره درآمد به لطف آن دلبر
بدان طمع دل پرخون پاره پاره رسید

بده زبان و همه گوش شو در این حضرت
شتاب کن که پی گوش گوشواره رسید

#مولانا

۱۳ آذر ۰۰ ، ۱۵:۰۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل648

دردا که درین شهر دلی شاد نماندست
یک بنده ز بند ستم آزاد نماندست

هر جا که رَوم ناله و فریاد و فغان است
در شهر بجز ناله و فریاد نماندست

خون از مژهٔ مردمِ دلخسته روان‌است
حاجت به سرِ نشترِ فصّاد نماندست

غیر از هنرِ ظلم که در حدّ‌ِ کمال است
در هیچ هنر هیچ کس استاد نماندست

از ظلمْ حکایت چه کنم، قصّه دراز است
القصّه مگویید که شدّاد نماندست

داد از که زنم؟ چون همه بیدادگرانند
ما را هم ازین جور، سرِ داد نماندست

از خانه‌خرابی همه هم‌خانهٔ جغدیم
فریاد که یک خانهٔ آباد نماندست

ویرانه شد این مُلک و امارت نپذیرد
کز سیلِ فنا خانه ز بنیاد نماندست

از مادرِ گیتی بجز از فتنه نزاید
بهبود نمی‌بینم و بهزاد نماندست

«اهلی» مطَلب نعمت دنیا که درین عهد
فیضی بجز از لطفِ خداداد نماندست.


اهلی_شیرازی

 

۱۳ آذر ۰۰ ، ۱۵:۰۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل647

من آن مرغم که افکندم به دام صد بلا خود را
به یک پرواز بی هنگام کردم مبتلا خود را

نه دستی داشتم بر سر، نه پایی داشتم در گل
به دست خویش کردم اینچنین بی دست و پا خود را

چنان از طرح وضع ناپسند خود گریزانم
که گر دستم دهد از خویش هم سازم جدا خود را

گر این وضع است می‌ترسم که با چندین وفاداری
شود لازم که پیشت وانمایم بیوفا خود را

چو از اظهار عشقم خویش را بیگانه می‌داری
نمی‌بایست کرد اول به این حرف آشنا خود را

ببین وحشی که در خوناب حسرت ماند پا در گل
کسی کو بگذراندی تشنه از آب بقا خود را

وحشی بافقی

۱۰ آذر ۰۰ ، ۲۰:۵۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی