عشق و عرفان

ای عشق دوعالم ز رُخَت مست و خرابند

۶۱ مطلب در آذر ۱۴۰۰ ثبت شده است

غزل626

دیوانه‌ی یارم من و بر کس نظرم نیست
مشغول خودم، وز همه عالم خبرم نیست

من مستِ دل‌آشفته‌ام ای همدمِ مُشفق
خارم مکِش از پای که پروای سرم نیست

زخمی بُود از عشق، به هر مو که مرا هست
با این‌همه از عشقِ نکویان حذرم نیست

ای قبله‌ی حاجت! ز درت رو به که آرَم؟
زنهار! مرانم که از این در گذرم نیست

تا خون جگر بود، فروریختم از چشم
رحمی بکن امروز که نم در جگرم نیست

«اهلی!» ز جهان قسمتِ هرکس زر و سیم است
این قسمت من بس که غمِ سیم و زرم نیست...

اهلی_شیرازی

۰۴ آذر ۰۰ ، ۲۲:۴۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل625

تا می نمی خورم غمِ دل می خورد مرا

کو هم دمی که روی و رهی بنگرد مرا

بر من جهان خروشد و شور آورد و لیک

از دست غم هم اوست که وا می خرد مرا

دانی چرا به آتش صهبا بسوختم

تا زمهریر توبه چو یخ نفسرد مرا

آه از جفای چرخ که دردِ فراقِ دوست

روزی هزار بار به جان آورد مرا

خود می روم به غربت و بر بخت بی گناه

تشنیع می زنم که کجا می برد مرا

گر دوست را ز دست دهم لاجرم سزاست

ایّام اگر به پای جفا بسپرد مرا

چشم امیدوار به در بر نهاده ام

باشد که باز بخت به سر بگذرد مرا

تا مهر دوست پرورم و جان بدو دهم

ورنه زمانه بهر چه می پرورد مرا

ابدال سر به دنیی و دین در نیاوردند

صاحب نظر ز بی قدمان نشمرد مرا

گفتی نزاریا به خرد باش و هوش مند

من والهم چه کار به هوش و خرد مرا


حکیم نزاری

۰۴ آذر ۰۰ ، ۲۲:۴۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل624

ز من توحید می پرسی جوابت چیست خاموشی
بگفتن کی توان دانست گویم گر به جان کوشی

ز توحید ار سخن گوئی موحد گویدت خاموش
سخن اینجا نمی گنجد مقام تو است خاموشی

تو پنداری که توحیدست این قولی که می گوئی
خدا را خلق می گوئی مگر بی عقل و بیهوشی

موحد او موحد او و توحید او چه می جوئی
من و تو کیستیم آخر به باطل حق چرا پوشی

معانی بدیع تو بیان علم توحید است
نه توحید است اگر گوئی که توحیدست فرموشی

حدیث می چه می گوئی بهه ذوق این جام می در کش
زمانی همدم ما شو برآ از خواب خرگوشی

ز جام ساقی وحدت می توحید می نوشم
حریف نعمت الله شو بیا گر باده می نوشی


شاه نعمت الله ولی

۰۴ آذر ۰۰ ، ۲۲:۴۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل623

دو روز شد که ز درد فراق بیمارم
از این دو روزه حیاتی که هست بیزارم

چو لاله سینهٔ من چاک شد، بیا و ببین
که از تو بر دل پرخون چه داغ‌ها دارم؟

مرا ز گریه مکن منع، ساعتی بگذار
که زار زار بگریم، که عاشق زارم

رسید جان به لب و نیست غیر از این هوسم
که آیم و به سگان در تو بسپارم

خلاصی من از آن قید زلف ممکن نیست
که در کمند بلای سیه گرفتارم

به جلوه‌گاه بتان می‌روم، سرشک‌فشان
به باغ سنگ‌دلان تخم مهر می‌کارم

هلالی، از غم یارست روز من شب تار
چه شد که صبح شود یک نفس شب تارم؟

#هلالی_جغتایی

 

۰۴ آذر ۰۰ ، ۲۲:۳۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل622

آتش الهی آنکه بیفتد میان دل

نابود هم چو دود شود دودمان دل

مانند خاندان گل از صرصر خزان

هستی بباد داده شود خانمان دل

احوال دل مپرس که خون ریزد از قلم

وقتیکه میرسم سر شرح بیان دل

با اینکه کرده خاک نشینم، سر درست

مشکل برم بگور ز دست زبان دل

رسوا شدم ز دست دل آنسان که هر که را

بینی حدیث من بود و داستان دل

از من بریده الفت و با سگ گرفته خوی

دل مهربان بسگ شده سگ پاسبان دل

چشمم ندیده روی خوشی در تمام عمر

بدبخت دیده ای که بود دیده بان دل

افتاده در کمند خم طره ای به دام

از آشیان عقاب بلند آشیان دل

دل را به طره تو سپردم ترا بحق

هرجا که هست جان تو ای دوست جان دل

دیگر به چشم خویش نیم مطمئن از آنک

برداشت پرده از سر سر نهان دل

شد اشک محرم دل و از راه دوستی

راه بهانه داد، کف دشمنان دل

خوبان یک از هزار ز تحصیل درس عشق

بیرون نیامدند خوش از امتحان دل

گر لامکان و خانه بدوشم ترا چه غم

کاندر جوار جوانی و وندر مکان دل

یار ار نشان عارف بی نام از تو خواست

بر گو بآن نشان که گرفتی نشان دل


عارف قزوینی

۰۲ آذر ۰۰ ، ۲۳:۱۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل621

کجایی در شب هجران که زاری‌های من بینی

چو شمع از چشم گریان اشکباری‌های من بینی

کجایی ای که خندانم ز وصلت دوش می‌دیدی

که امشب گریه‌های زار و زاری‌های من بینی

کجایی ای قدح‌ها از کف اغیار نوشیده

که از جام غمت خونابه خواری‌های من بینی

شبی چند از خدا خواهم به خلوت تا سحرگاهان

نشینی با من و شب زنده‌داری‌های من بینی

شدم یار تو و از تو ندیدم یاری و خواهم

که یار من شوی ای یار و یاری‌های من بینی

برای امتحان تا می‌توانی بار درد و غم

بنه بر دوش من تا بردباری‌های من بینی

برای یادگار خویش شعری چند از هاتف

نوشتم تا پس از من یادگاری‌های من بینی


هاتف اصفهانی

۰۲ آذر ۰۰ ، ۲۳:۰۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل620

گِرِه افتاد بر کارم ، ندانم چیست جان ، بی توو ،

به حکم عقل دل کندم ، از این جان و جهان بی توو ،

دلم ویران عشق توست ، چه فرمایی ز مهجوری ؟

که تاریک است دنیایم  ، زمین و آسمان بی توو ،

چو مستان بر در و دیوار ، به غم از دوریت گویم ،

به پیش خلق ارامم ، خموش و بی زبان بی توو ،

ندانم خوف بد نامی ،  ز مجنونم بَتَر گشتم ،

خدا داند چو بارانم ، روان اندر روان بی توو ،

خزان شد رنگ رخسارم ، زبس غمگین و غمخوارم ،

سیه شد روزگار من ، چو آمد کاروان بی توو ،

نمی دانم چه خواهد شد مرا آخر سر انجامم ؟

به پایانست طومارم ، شدم از این و آن بی توو ،

نفس در سینه ی تنگم ، به ناز و غمزه می آید ،

گمان دارم که طوفانست ،  در این کوی و مکان بی توو ،

خموشی است بساط من ،  سخن در سینه میگویم ،

گلستانم چو پاییز است ،  خزان اندر خزان بی توو

بیا یک شب به رویایم ، شب هجران به سر آید ،

مگر در خواب بینم من ،  تورا ای مهربان  بی توو ،

هنووزم مست و مدهوشم ، از آن لعل شکر بارت ،

نه حاجت بر مِی و ساغر ، که خواهم در نهان بی توو ،


راحم‌تبریزی

۰۲ آذر ۰۰ ، ۲۲:۵۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل619

مرد محنت نیستی با عشق دمسازی مکن
چون نداری پای این ره رو بسربازی مکن

همچو چنگت گر بود پا درکنار دلبران
بالب نامحرمان چون نای دمسازی مکن

تا بمانی زنده همچون آب پا برجا مباش
تانگردی کشته چون آتش سرافرازی مکن

ای خلاف عقل کرده هر نفس ازبهر نفس
کافر اندر پهلوی تو حمله بر غازی مکن

حال تو شیشه است وسنگست آرزوها بر رهت
هان وهان تا شیشه بر سنگی نیندازی مکن

گر همی خواهی که اندر ملک باشی دوستکام
درولایت داشتن با دشمن انبازی مکن

گر زمعنی عنبری باشد ترا درجیب حال
خویشتن راهر نفس چون مشک غمازی مکن

این بطرز شعر عطار آمد ای جان آنکه گفت
«عشق تیغ تیز شد بااو بسر بازی مکن »

اوچو بلبل تو چو زاغی سیف فرغانی برو
شرم دار ای زاغ با بلبل هم آوازی مکن

سیف فرغانی

۰۲ آذر ۰۰ ، ۲۲:۵۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل618

آسمان گو ندهد کام چه خواهد بودن
یا حریفی نشود رام چه خواهد بودن

حاصل از کشمکش زندگی ای دل نامی است
گو نماند ز من این نام چه خواهد بودن

آفتابی بود این عمر ولی بر لب بام
آفتابی به لب بام چه خواهد بودن

نابهنگام زند نوبت صبح شب وصل
من گرفتم که بهنگام چه خواهد بودن

چند کوشی که به فرمان تو باشد ایام
نه تو باشی و نه ایام چه خواهد بودن

گر دلی داری و پابند تعلق خواهی
خوشتر از زلف دلارام چه خواهد بودن

شهریاریم و گدای در آن خواجه که گفت
خوشتر از فکر می و جام چه خواهد بودن

 شهریار

۰۲ آذر ۰۰ ، ۲۲:۵۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل617

در پس پرده بسی راز نهان می بینم
یک جهان عشق در این کنج جهان می بینم

قصه ای را که نگنجد به بیان، می شنوم
حالتی را که نیاید به گمان، می بینم

هستی از بس که درآمیخته با رنگ و فسون
دامن آلود گنه، پیر و جوان می بینم

دیده گر باز کنم، در دل صحرای وجود
توده ای خاک و جهان خفته در آن می بینم

هیچ در هیچ و شتاب است به دنبال شتاب
آنچه در آینهء گشت زمان می بینم

هر که در عالم خود گمشده یاری دارد
عجبی نیست که عالم نگران می بینم

آنچه باقیست، همان قصهء عشق است و جنون
غیر از این هر چه بود، آب روان می بینیم

بر لبم مهر سکوت است، چه پرسی از عشق
فتنهء عالمی از تیغ زبان می بینم

اولین شرط در این مرحله، تسلیم و رضاست
حق همانست و همین به که همان می بینم

معینی_کرمانشاهی

 

۰۲ آذر ۰۰ ، ۲۲:۴۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی