عشق و عرفان

ای عشق دوعالم ز رُخَت مست و خرابند

۶۱ مطلب در آذر ۱۴۰۰ ثبت شده است

غزل636

حال که تنها شده ام می‌روی
واله و رسوا شده ام می‌روی

حال که غیر از تو ندارم کسی
این‌همه تنها شده ام می‌روی

حال که چون پیکر سوزان شمع
شعله سراپا شده ام می‌روی

حال که در بزم خراباتیان
همدم صهبا شده‌ام می‌روی

حال که در وادی عشق و جنون
لاله‌ی صحرا شده ام می‌روی

حال که نادیده خریدار آن
گوهر یکتا شده‌ام می‌روی!

حال که در بحر تماشای تو
غرق تماشا شده‌ام می‌روی

این‌همه رسوا تو مرا خواستی
حال که رسوا شده‌ام می‌روی

عماد خراسانی

۰۶ آذر ۰۰ ، ۱۷:۵۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل 635

یک نفس با ما نشستی خانه بوی گل گرفت
خانه‌ات آباد کاین ویرانه بوی گل گرفت

از پریشان‌گویی‌ام دیدی پریشان‌خاطرم
زلف خود را شانه کردی شانه بوی گل گرفت

پرتو رنگ رُخَت با آن گل‌افشانی که داشت
در زیارتگاهِ دل پروانه بوی گل گرفت

لعل گلرنگ تو را تا ساغر و مِی بوسه زد
ساقی اندیشه‌ام، پیمانه بوی گل گرفت

عشق بارید و جنون گل کرد و افسون خیمه زد
تا به صحرای جنون افسانه بوی گل گرفت

از شمیم شعر شورانگیز  آتش عاشقان
ساقی و ساغر، مِی و میخانه بوی گل گرفت

#علی_آذرشاهی

۰۶ آذر ۰۰ ، ۱۷:۵۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل634

🌹  🌹

خوبی همین کرشمه و ناز و خرام نیست

بسیار شیوه هست بتان را که نام نیست

کامی نیافت از تو دل نامراد من

جایی که نامرادی عشق است کام نیست

ماییم و نیمه شب و ناله ی سحر

اهل فراق را طلب صبح و شام نیست

گاهی صبا به بوی تو جان بخشدم ولی

افسوس کاین نسیم عنایت مدام نیست

هرجا که هست جای تو در چشم روشنست

بنشین که آفتاب بدین احترام نیست

تا صبح مگوی پند که گفتار تلخ تو

چون گفتگوی ساقی شیرین کلام نیست

بابافغانی شیرازی

۰۶ آذر ۰۰ ، ۱۷:۵۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل633

هست هر دم با سرِ زلفِ بتی سودا مرا
کرده سرگردان پریشان‌اختلاطی‌ها مرا

حالتم با دانه‌ی تسبیح در ذکرش یکی‌ست
هر که نامش بر زبان آرَد، برَد از جا مرا

وحشتی دارم ز مجمع‌ها، که ممنون می‌شوم
دوستان با خصم بگذارند اگر تنها مرا

در ترقی کِی دهم خود را به دستِ روزگار؟
کاین حریف از بحرِ افکندن بَرد بالا مرا!

تا به کِی لب‌تشنه می‌گردم ز آبِ زندگی؟
ای طمع! رحمی، که خواهد کشت استغنا مرا

بود گم پروانه‌ام در ظلمت‌آبادِ عدم
شمع‌ها افروخت حُسنش کرد تا پیدا مرا

جمع با پرهیزگاری کِی شود عاشق‌کُشی؟
ترسم آخر عشقِ آن مؤمن کند ترسا مرا!

تا به راه افتاده‌ام مخلص! در اوّل منزلم
نیست در راهِ طلب فرقی ز نقشِ پا مرا...

#مخلص_کاشانی

۰۶ آذر ۰۰ ، ۱۷:۵۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل632

گر چه امید ندارم که: شوم شاد از تو
نتوانم که زمانی نکنم یاد از تو

گفته بودی که: به فریاد تو روزی برسم
کی به فریاد رسی؟ ای همه فریاد از تو

دانم این قصه به خسرو برسد هم روزی
که: تو شیرینی و شهری شده فرهاد از تو

اگر امشب سر آن زلف به من دادی، نیک
ورنه فردا من و پای علم و داد از تو

گر تو، ای طرفهٔ شیراز، چنین خواهی کرد
برسد فتنه به تبریز و به بغداد از تو

دوش گفتی: به دلت در زنم آتش روزی
چه دل؟ ای خرمن دلها شده بر باد از تو

دل ما را غم هجر تو ز بنیاد بکند
خود ندیدیم چنین کار به بنیاد از تو

اوحدی را مکن از بند خود آزاد، که او
بنده‌ای نیست که داند شدن آزاد از تو

اوحدی

۰۴ آذر ۰۰ ، ۲۳:۱۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل 631

باز فروریخت عشق از در و دیوار من
باز ببرید بند اشتر کین دار من

بار دگر شیر عشق پنجه خونین گشاد
تشنه خون گشت باز این دل سگسار من

باز سر ماه شد نوبت دیوانگی است
آه که سودی نکرد دانش بسیار من

بار دگر فتنه زاد جمره دیگر فتاد
خواب مرا بست باز دلبر بیدار من

صبر مرا خواب برد عقل مرا آب برد
کار مرا یار برد تا چه شود کار من

سلسله عاشقان با تو بگویم که چیست
آنک مسلسل شود طره دلدار من

خیز دگربار خیز خیز که شد رستخیز
مایه صد رستخیز شور دگربار من

گر ز خزان گلستان چون دل عاشق بسوخت
نک رخ آن گلستان گلشن و گلزار من

باغ جهان سوخته باغ دل افروخته
سوخته اسرار باغ ساخته اسرار من

نوبت عشرت رسید ای تن محبوس من
خلعت صحت رسید ای دل بیمار من

پیر خرابات هین از جهت شکر این
رو گرو می‌بنه خرقه و دستار من

خرقه و دستار چیست این نه ز دون همتی است
جان و جهان جرعه‌ای است از شه خمار من

داد سخن دادمی سوسن آزادمی
لیک ز غیرت گرفت دل ره گفتار من

شکر که آن ماه را هر طرفی مشتری است
نیست ز دلال گفت رونق بازار من

عربده قال نیست حاجت دلال نیست
جعفر طرار نیست جعفر طیار من

#مولانا

 

۰۴ آذر ۰۰ ، ۲۳:۰۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل630

ایا صیّاد رحمی کن، مرنجان نیم‌جانم را
بکَن بال و پرم، امّا مسوزان استخوانم را

اگر قصد شکارم داشتی اینک اسیرم من
دگر از باغ بیرون شو، مسوزان آشیانم را

به گردن بسته‌ای چون رشتهٔ بر پای زنجیرم
مروّت کن اجازت ده که بگشایم زبانم را

به پیرامون گُل از بس خلیده خار در پایم
شده خونین بهر جای چمن بینی نشانم را

در این کنج قفس دور از گلستان، سوختم، مُردم
خبر کن ای صبا از حال زارم، باغبانم را

ز تنهائی دلم خون شد، خدا را محرم رازی
که بنویسم بسوی دوستانم، داستانم را

من بیچاره آن روزی به قتل خود یقین کردم
که دیدم تازه با گرگ اُلفتی باشد، شبانم را

اسیرم ساخت در دست قضا و پنجهٔ دشمن
دوچار خواب غفلت کرد از اوّل پاسبانم را

شاطرعباس صبوحی

۰۴ آذر ۰۰ ، ۲۳:۰۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل629

چشم عقلم خیره شد از عکس روی تابناکش
روزگارم تیره شد از تار موی مشکبویش

شب که از خوی بد او رخت می‌بندم ز کویش
بامدادان عذر می‌خواهد ز من روی نکویش

عارف سالک کجا فارغ شود از ذکر و فکرش
صوفی صافی کجا غافل شود از های و هویش

خوش دل از وصلت نسازد تا نسوزی از فراقش
زندگی از سر نگیری تا نمیری ز آرزویش

هر چه خود را می‌کشم از دست عشقش بر کناری
می‌کشد باز آن خم گیسو، دل ما را به سویش

تا به صد حسرت لب و چشمم نبندد دست گیتی
من نخواهم بست چشم از روی و لب از گفتگویش

سایهٔ سروی نشستستم که از هر گوشه دارد
آب چشم مردم صاحب نظر آهنگ جویش

گر نشان جویی ازو یک باره گم کن خویشتن را
زان که خود را بارها گم کرده‌ام در جستجویش

من که امروز از غم دیدار او مردم به سختی
آه اگر فردا بیفتد چشم امیدم به رویش

اشک خونین می‌رود از دیده‌ام هنگام مستی
تا می رنگین به جامم کرده ساقی از سبویش

بند مهر او فروغی کی توان از هم گسستن
زان که صد پیوند دارد هر سر مویم به مویش

#فروغی_بسطامی 

۰۴ آذر ۰۰ ، ۲۲:۵۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل628

بستهٔ بند تو از هر دو جهان آزادست
وانکه دل بر تو نبستست دلش نگشادست

عارضت در شکن طره بدان می‌ماند
کافتابیست که در عقدهٔ راس افتادست

زلف هندو صفتت لیلی و عقلم مجنون
لب جانبخش تو شیرین و دلم فرهادست

سرو را گر چه ببالای تو مانندی نیست
بنده با قد تواز سرو سهی آزادست

هیچکس نیست که با هیچکسش میلی نیست
بد نهادست که سر بر قدمی ننهادست

هرگز از چرخ بد اختر نشدم روزی شاد
مادر دهر مرا خود بچه طالع زادست

دل من بیتو جهانیست پر از فتنه و شور
بده آن بادهٔ نوشین که جهان بر بادست

در غمت همنفسی نیست به جز فریادم
چه توان کرد که فریاد رسم فریادست

بیش ازین ناوک بیداد مزن برخواجو
گر چه بیداد تو از روی حقیقت دادست

#خواجوی_کرمانی

۰۴ آذر ۰۰ ، ۲۲:۴۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل627

دلربایانه دگر بر سر ناز آمده ای
از دل من چه بجا مانده که باز آمده ای

از عرق زلف تو چون رشته گوهر شده است
همه جا گرچه به تمکین و به ناز آمده ای

در بغل شیشه و در دست قدح، در بر چنگ
چشم بد دور که بسیار بساز آمده ای

بگذر از ناز و برون آی ز پیراهن شرم
که عجب تنگ در آغوش نیاز آمده ای

می بده، می بستان، دست بزن، پای بکوب
به خرابات نه از بهر نماز آمده ای

آنقدر باش که من از سر جان برخیزم
چون به غمخانه ام ای بنده نواز آمده ای

بر دل سوخته ام رحم کن ای ماه تمام
که درین بوته مکرر به گداز آمده ای

دل محراب ز قندیل فرو ریخته است
تا تو ای دشمن ایمان به نماز آمده ای

چون نفس سوختگان می رسی ای باد صبا
می توان یافت کزان زلف دراز آمده ای

چون نگردد دل صائب ز تماشای توآب؟
که به رخساره آیینه گداز آمده ای

نیست ممکن که مصور شود آن حسن لطیف
صائب از دل چه عبث آینه ساز آمده ای؟

 صائب تبریزی

۰۴ آذر ۰۰ ، ۲۲:۴۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی