عشق و عرفان

ای عشق دوعالم ز رُخَت مست و خرابند

۱۴ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۱ ثبت شده است

غزل 759

عمر اگر طی شود ای پرده‌نشینم چه کنم
یک نظر صورت ماه تو نبینم چه کنم

گر که دورم کنی از درگه لطف و کرمت
باز جز بر سر کویت ننشینم چه کنم

مادرم داد به من درس محبت باشیر
زین جهت حبّ تو گشته‌است عجینم چه کنم

چون شنیدم که فقط راه دهی خوبان را
سعی در خوبی خود کردم و اینم چه کنم

گر نگیری ز کرم دست من خاک‌نشین
جاودان بسته‌ی زنجیر زمینم چه کنم

ارزشی نیست به اعمال سراسر تقصیر
گر ولایت نشود یارو معینم چه کنم

چشم پاکی چو عنایت کنی از لطف و کرم
از تغافل اگرت باز نبینم چه کنم

 #صفا یغمایی

 

 

 

۳۰ ارديبهشت ۰۱ ، ۲۱:۱۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل758

تو خموش شو زمانی، بگُذار گفت‌وگو را
نظری به لوحِ دل کن، بنِگر جمال او را

همه چشم و دیده گشتم، همه آینه شُده‌ستم
که ببینمش زمانی به دل آن رخ نکو را

صنما، به رو و مویت، به سکوت و گفت‌وگویت
که به حلقه‌های زلف تو ببستم این گلو را

به نگاه چشم مستت، به دل خداپرستت
که به جادویی مپوشان -صنما- دگر تو رو را

تو شَهیّ و جان و دل شد همه مسند تو، زآن‌رو
که به غیر بسته کرده ز تو عشق چارسو را

ره میکده نشان ده، خبری به جسم و جان ده
قدح و پیاله پر کن، به بَرم نِه آن سبو را

من و آرزوی رویت، من و طُرّه‌های مویت
چه خوش است در برِ خود که ببینم آرزو را

به نهان به من نگاهی بنمود و زود بُگذشت
که چرا به خود ببستی همه راه جست‌وجو را...

 صدرالممالک_اردبیلی

۲۴ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۳:۳۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل757

من و فکر تو چه بینم به جمال دگران
هم خیال تو مرا به که وصال دگران

غیرتم بر تو چنان است که گر دست دهد
نگذارم که درآیی به خیال دگران

به محالات رقیبان چه نهی سمع قبول
حال ما گوش کنی به که محال دگران

روز و شب تشنه جگر خاک درت بوسه زنم
من که لب تر نکنم ز آب زلال دگران

هر چه جز دوست برون می کنم از خلوت دل
کی بود در حرم شاه مجال دگران

می برد نامه او هدهد و ما دور دریغ
که پریدن نتوانیم به بال دگران

حال جامی ز غمت زار و تو از سنگدلی
می گشایی نظر لطف به حال دگران

 جامی

۲۴ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۳:۳۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل756

تا ز گل نام و ز گلزار نشان خواهد بود
کار مرغان چمن آه و فغان خواهد بود

ناید از پرده برون راز جهان است آن راز
که نهان بود و نهان است و نهان خواهد بود

رمضان میکده را بست در و مفتاحش
هم هلال شب عید رمضان خواهد بود

باده خور غصه جان و غم تن چند خوری
عنقریب است که نه این و نه آن خواهد بود

هست چشم ترم آن چشمه که از خون جگر
تا قیامت ز جفای تو روان خواهد بود

داده‌ام تن به جفایت ولی از جور توام
چقدر تاب و چه مقدار توان خواهد بود

باغبان رنجه مکن خاطر بلبل فرداست
که نه گلبن نه گل از جور خزان خواهد بود

کشت پیرانه سر از جورم و تا روز جزا
در دلم حسرت آن تازه جوان خواهد بود

گفت آوردیم از کین به سر مهر منال
چون ننالم که همان است و همان خواهد بود

تا در آماجگه سینه دلم دارد جای
هدف ناوک آن سخت کمان خواهد بود

نه همین ذکر تو دارد به لب اکنون مشتاق
تا ابد نام تواش ورد زبان خواهد بود

مشتاق اصفهانی

۱۴ ارديبهشت ۰۱ ، ۲۲:۳۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل 755

عیش داند دلِ سرگشته پریشانی را
ناخدا باد بوَد کشتی طوفانی را

اشک در غمکدهٔ دیده ندارد قیمت
از بنِ چاه برآر این مه‌ِ کنعانی را

عشق نبْوَد به عمارتگری عقل شریک
سیل از کف ندهد صنعتِ ویرانی را

بار یابی چو به خاکِ درِ صاحبنظران
چینِ دامانِ ادب‌ کن خط پیشانی را

زیر گردون نتوان غیر کثافت اندوخت
ناخن و موست رسا، مردمِ زندانی را

لاف آزدگی از اهل فنا نازیباست
دامن چیده چه لازم تنِ عریانی را؟

جاهل از جمع‌ِ کتب صاحبِ معنی نشود
نسبتی نیست به شیرازه سخندانی را

نفس سوخته باید به تپش روشن‌ کرد
نیست شمع دگر این انجمن فانی را

نتوان یافت از آن جلوهٔ بیرنگ سراغ
مگر آیینه‌ کنی دیدۀ قربانی را

بازگشتی نبُوَد پای طلب را بیدل
سیل ما نشنود افسونِ پشیمانی را

 بیدل

۱۴ ارديبهشت ۰۱ ، ۲۲:۳۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل754

از سرِ کوی تو گیرم که رَوَم جای دگر
کو دلی را که سپارم به دل‌آرای دگر؟!
 
عاقبت از سرِ کوی تو برون باید رفت
گیرم امروزِ دگر ماندم و فردای دگر
 
مگر آزاد کنی، ورنه چو من بنده‌ی پیر
گر فروشی، نَسِتانَد ز تو مولای دگر
 
عاشقان را طرب از باده‌ی انگوری نیست
هست مستانِ تو را نشئه ز صهبای دگر
 
بهرِ مجنونِ تو این کوه و بیابان تنگ‌است
بهرِ ما کوهِ دگر باید و صحرای دگر
 
ما گدائیِ درِ دوست به شاهی ندهیم
زان که این جای دگر دارد و آن جای دگر
 
گر به بُتخانه‌ی چین نقشِ رُخَت بنگارند
هرکه بینَد، نکند میلِ تماشای دگر
 
راهِ پنهانیِ میخانه نداند همه‌کس
جز من و زاهد و شیخ و دو سه رسوای دگر
 
دلِ «فرهنگ» ز غم‌های جهان خون شده بود
غمِ عشق آمد و افزود به غم‌های دگر.


فرهنگ‌شیرازی

۱۴ ارديبهشت ۰۱ ، ۲۲:۲۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل753

آه عشاق سیه روز اثرها دارد
شب این طایفه در پرده سحرها دارد

بر سر راز تو چون بید دلم می لرزد
شیشه از باده پر زور خطرها دارد

دل ازان موی میان چون به سلامت گذرد
از کمر وحشی رم کرده خطرها دارد

دل صاحب نظران را به تغافل مشکن
کاین حبابی است که در پرده گهرها دارد

ادب عشق زبان بند لب اظهارست
ور نه هر ذره ز خورشید خبرها دارد

سرو از زمزمه فاخته موزون گردید
نفس سوختگان طرفه اثرها دارد

خبر از عاشق سرگشته گرفتن شرط است
شمع از بهر همین کار شررها دارد

گل فتاده است به چشم تو ز غفلت، ورنه
خار در هر سر انگشت هنرها دارد

مرو از راه به آوازه دریا صائب
صدف خامش ما نیز گهرها دارد

✅ صائب تبریزی

۱۴ ارديبهشت ۰۱ ، ۲۱:۰۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل752

منم که در ره عشق توام به سوز و گداز
خوش آن زمان که نهی پا به چشمم از سر ناز

کسی که راه سپارد به سوی کوی مراد
چه بیم در دل او باشد از نشیب و فراز ؟

چه سان توان که کند باز بال و پر مرغی
که گشته است سراپا اسیر پنجه ی باز

گذشت عمر و میسّر نگشت وصل رخش
خدا کند که شود لحظه ای به من دمساز

ببسته ام به کسی دل به یمن بخت جوان
که نیست در همه عالم کسی به او انبار

خدا کند که شود فیض قُرب او حاصل
که یار بر سر ناز است و من به عین نیاز

چگونه سر نکنم ناله و فغان کز هجر
گهی در آتش و آبم ، گهی به سوز و گداز

بگفت هاتف عشق "اشتری" ! به گوش دلم
کنون که واله و شیدا شدی بسوز و بساز ...

اشتری_اصفهانی

۱۳ ارديبهشت ۰۱ ، ۰۹:۱۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل751

ما همانیم که بودیم و ز یادت به وفا
به جدایی متبدل نشوند اهل صفا

گر حجاب است میان من و معشوق رقیب
نتواند که کند از حرمش دفع صبا

حاجب خویشتن است او نه حجاب من و دوست
من خود از روی حقیقت نه ام از دوست جدا

می روم بی خود و گر جان جهان از پس نیست
به دل و دیده چرا پس نگرانم ز قفا

شرک باشد من و او هر دو به هم ماننده
من چنانم که از او باز ندانم خود را

نیست در مذهب عشاق نه هجران نه وصال
رنج راحت بود و غم فرح و درد دوا

معرفت اصل محبت بود و مرد محب
هیچ دیگر به جز از دوست ندارد اصلا

پر شد از رخت محبت همه اجزای وجود
حاش لله متعصب ز کجا ما ز کجا

هر چه جز اوست خیال است نماینده و نیست
هیچ پاینده جز او هر چه دگر هست فنا

در دریوزة درویش محقق در اوست
جز از این در نکند کدیه نزاری گدا

حکیم نزاری قهستانی

۱۱ ارديبهشت ۰۱ ، ۲۱:۳۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل750

چون شفق گر چه مرا باده ز خون جگر است 
دل آزاده ام از صبح طربناک تر است 

عاشقی مایه شادی بود و گنج مراد 
دل خالی ز محبت صدف بی گوهر است 

جلوه برق شتابنده بود جلوه عمر 
مگذر از باده مستانه که شب در گذر است

لب فروبسته ام از ناله و فریاد ولی 
دل ماتمزده در سینه من نوحه گر است

گریه و خنده آهسته و پیوسته من 
همچو شمع سحر آمیخته با یکدیگر است 

داغ جانسوز من از خنده خونین پیداست 
ای بسا خنده که از گریه غم انگیزتر است 

خاک شیراز که سرمنزل عشق است و امید 
قبله مردم صاحبدل و صاحب نظر است 

سرخوش از ناله مستانه سعدی است رهی
همه گویند ولی گفته سعدی دگر است

رهی_معیری

۱۱ ارديبهشت ۰۱ ، ۲۱:۲۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی