عشق و عرفان

ای عشق دوعالم ز رُخَت مست و خرابند

غزل580

در معرکه عشق ز جرأت خبری نیست
غیر از سپر انداختن اینجا سپری نیست

در قافله فرد روان بار ندارم
هر چند به جز سایه مرا همسفری نیست

در پله سنگ است گهر بی نظر پاک
بیزارم ازان شهر که صاحب نظری نیست

خود را بشکن تا شکنی قلب جهان را
این فتح میسر به شکست دگری نیست

چون شیشه بی می، نبود قابل اقبال
باغی که در او بلبل خونین جگری نیست

شب نیست که بر گرد تو تا روز نگردم
هر چند من سوخته را بال و پری نیست

سرگشتگی ما همه از عقل فضول است
صحرا همه راه است اگر راهبری نیست

صائب چه کند گر نکند روی به دیوار؟
جایی که لب خشکی و مژگان تری نیست

صائب تبریزی

۱۵ آبان ۰۰ ، ۲۳:۲۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل579

در صومعه نگنجد، رند شرابخانه
عنقا چگونه گنجد در کنج آشیانه؟

ساقی، به یک کرشمه بشکن هزار توبه
بستان مرا ز من باز زان چشم جاودانه

تا وارهم ز هستی وز ننگ خودپرستی
بر هم زنم ز مستی نیک و بد زمانه

زین زهد و پارسایی چون نیست جز ریایی
ما و شراب و شاهد، کنج شرابخانه

چه خوش بود خرابی! افتاده در خرابات
چون چشم یار مخمور از مستی شبانه

آیا بود که بختم بیند به خواب مستی
او در کناره، آنگه من رفته از میانه؟

ساقی شراب داده هر لحظه جام دیگر
مطرب سرود گفته هر دم دگر ترانه

در جام باده دیده عکس جمال ساقی
و آواز او شنوده از زخمهٔ چغانه

این است زندگانی، باقی همه حکایت
این است کامرانی، باقی همه فسانه

میخانه حسن ساقی، میخواره چشم مستش
پیمانه هم لب او، باقی همه بهانه

در دیدهٔ عراقی جام شراب و ساقی
هر سه یکی است و احول بیند یکی دوگانه

عراقی

۱۵ آبان ۰۰ ، ۲۳:۲۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل578

چو خواهم کز ره شوقش دمی بر گرد سر گردم
به نزدیکش روم سد بار و باز از شرم برگردم

من بد روز را آن بخت بیدار از کجا باشد
که در کویش شبی چون پاسبانان تا سحر گردم

دلم سد پاره گشت از خنجرش و ز شوق هر زخمی
به خویش آیم دمی سد بار و از خود بیخبر گردم

اگر جز کعبهٔ کوی تو باشد قبله گاه من
الاهی ناامید از سجدهٔ آن خاک در گردم

نه از سوز محبت بی نصیبم همچو پروانه
که در هر انجمن گرد سر شمع دگر گردم

به بزم عیش شبها تا سحر او را چه غم باشد
که بر گرد درش زاری کنان شب تا سحر گردم

به زخم خنجر بیداد او خو کرده‌ام وحشی
نمی‌خواهم که یک دم دور از آن بیدادگر گردم

وحشی_بافقی

 

۱۵ آبان ۰۰ ، ۲۳:۰۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل577

سالها از پی وصل تو دویدم به عبث
بارها در ره هجر تو کشیدم به عبث

بس سخنها که به روی تو نگفتم ز حجاب
بس سخنها که برای تو شنیدم به عبث

تا دهی جام حیاتی من نادان صدبار
شربت مرگ ز دست تو چشیدم به عبث

تو به دست دگران دامن خود دادی و من
دامن از جمله بتان بهر تو چیدم به عبث

من که آهن به یک افسانه همی‌کردم موم
صدفسون بر دل سخت تو دمیدم به عبث

گرد صد خانه به بوی تو دویدم ز جنون
جیب صد جامه ز دست تو دریدم به عبث

محتشم بادهٔ محنت ز کف ساقی عشق
تو چشیدی به غلط بنده کشیدم به عبث

محتشم_کاشانی

۱۵ آبان ۰۰ ، ۲۳:۰۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل576

دست بنه بر دلم از غم دلبر مپرس
چشم من اندرنگر از می و ساغر مپرس

جوشش خون را ببین از جگر مؤمنان
وز ستم و ظلم آن طره کافر مپرس

سکه شاهی ببین در رخ همچون زرم
نقش تمامی بخوان پس تو ز زرگر مپرس

عشق چو لشکر کشید عالم جان را گرفت
حال من از عشق پرس از من مضطر مپرس

هست دل عاشقان همچو دل مرغ از او
جز سخن عاشقی نکته دیگر مپرس

خاصیت مرغ چیست آنک ز روزن پرد
گر تو چو مرغی بیا برپر و از در مپرس

چون پدر و مادر عاشق هم عشق اوست
بیش مگو از پدر بیش ز مادر مپرس

هست دل عاشقان همچو تنوری به تاب
چون به تنور آمدی جز که ز آذر مپرس

مرغ دل تو اگر عاشق این آتشست
سوخته پر خوشتری هیچ تو از پر مپرس

گر تو و دلدار سر هر دو یکی کرده ایت
پای دگر کژ منه خواجه از این سر مپرس

دیده و گوش بشر دان که همه پرگلست
از بصر پروحل گوهر منظر مپرس

چونک بشستی بصر از مدد خون دل
مجلس شاهی تو راست جز می احمر مپرس

رو تو به تبریز زود از پی این شکر را
با لطف شمس حق از می و شکر مپرس

مولانا

۱۴ آبان ۰۰ ، ۲۰:۱۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل575

بگذار تا ز شارع میخانه بگذریم

کز بهر جرعه‌ای همه محتاج این دریم

روز نخست چون دم رندی زدیم و عشق

شرط آن بود که جز ره آن شیوه نسپریم

جایی که تخت و مسند جم می‌رود به باد

گر غم خوریم خوش نبود به که می خوریم

تا بو که دست در کمر او توان زدن

در خون دل نشسته چو یاقوت احمریم

واعظ مکن نصیحت شوریدگان که ما

با خاک کوی دوست به فردوس ننگریم

چون صوفیان به حالت و رقصند مقتدا

ما نیز هم به شعبده دستی برآوریم

از جرعه تو خاک زمین در و لعل یافت

بیچاره ما که پیش تو از خاک کمتریم

حافظ چو ره به کنگره کاخ وصل نیست

با خاک آستانه این در به سر بریم


حافظ

۱۴ آبان ۰۰ ، ۲۰:۰۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل574

نظری کن اگرت خاطر درویشان است
که جمال تو ز حسن نظر ایشان است

روی ازین بنده ی بیچاره ی درویش متاب
زانکه سلطان جهان، بنده ی درویشان است

پند خویشان نکنم گوش که بی خویشتنم
آشنایان غمت را چه غم از خویشان است

بده آن باده ی نوشین که ندارم سرِ خویش
کانکه از خویش کند بیخبرم خویش آنست

حاصل از عمر به جز وصل نکورویان نیست
لیکن اندیشه ز تشویش بد اندیشان است

نکنم ترکش اگر زانکه به تیرم بزند
خنک آن صید که قربان جفا کیشان است

مرهمی بردل خواجو که نهد زانکه طبیب
فارغ از درد دل خسته ی دل ریشان است

 #خواجوی_کرمانی

۱۴ آبان ۰۰ ، ۱۹:۲۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل573

سر برآرید حریفان که سبوئی بزنیم
خواب را رخت بپیچیم و به سوئی بزنیم

باز در خم فلک باده وحدت سافی است
سر برآرید حریفان که سبوئی بزنیم

ماهتابست و سکوت و ابدیت یا نیز
سر سپاریم به مرغ حق و هوئی بزنیم

خرقه از پیر فلک دارم و کشکول از ماه
تا به دریوزه شبی پرسه به کوئی بزنیم

چند بر سینه زدن سنگ محبت باری
سر به سکوی در آینه روئی بزنیم

آری این نعره مستانه که امشب ما راست
به سر کوی بت عربده جوئی بزنیم

خیمه زد ابر بهاران به سر سبزه که باز
خیمه چون سرو روان بر لب جوئی بزنیم

بیش و کم سنجش ما را نسزد ورنه که ما
آن ترازوی دقیقیم که موئی بزنیم

شهریارا سر آزاده نه سربار تن است
چه ضرورت که دم از سر مگوئی بزنیم

 «شهریار»

 

۱۳ آبان ۰۰ ، ۲۲:۳۲ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل572

خرّم آن روز که ما عاکف میخانه شویم
از کف عقل، برون جسته و دیوانه شویم

بشکنیم آینه فلسفه و عرفان را
از صنمخانه این قافله، بیگانه شویم

فارغ از خانقه و مدرسه و دیر شده
پشت پایی زده بر هستی و فرزانه شویم

هجرت از خویش نموده، سوی دلدار رویم
واله شمع رُخش گشته و پروانه شویم

از همه قید بریده، ز همه دانه رها
تا مگر بسته دام بت یکدانه شویم

مستی عقل ز سر برده و آییم به خویش
تا بهوش از قدح باده مستانه شویم

«امام خمینی»

 

۱۳ آبان ۰۰ ، ۲۲:۱۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل571

صفحات دفتر کن فکان ز کتاب حسن تو آیتی
کلمات محکمه البیان ز لطیفۀ تو کنایتی

طعات طور تجلی از طعان روی تو جلوه ای
جذوات وادی ایمن است ز جذبۀ تو حکایتی

عبقات قدس ز بوستان معارف تو شمیمه ای
نفحات انس ز داستان افاضۀ تو عنایتی

نه به خط و نقطۀ خال تو قلم ازل زده تا ابد
نه به مثل طرۀ مرسل تو مسلسل است روایتی

نه به بزم غیب به دلربائی تست شاهد وحدتی
نه به ملک عشق چه لالۀ رخ تست شمع هدایتی

نه چه صبح روشن غرۀ تو فکنده پرتو مرحمت
نه چه شام تیرۀ طرۀ تو بلند ظل حمایتی

نه که در محیط فلک عیان چه تو آفتاب حقیقتی
ندهد بسیط زمین نشان چه تو شهریار ولایتی

نه محاسن شیم ترا بشمار و هم شماره ای
نه معالی همم ترا به حساب عقل نهایتی

نه محیط کشف و شهود را چه تو محوری چه تو مرکزی
نه نزول فیض وجود را چه تو مقصدی چه تو غایتی

نه فکنده رخنه بکشوری چه سپاه عشق تو لشکری
نه به پا به عرصۀ دلبری چه لوای حسن تو آیتی

تو که در قلمرو دل شهی ز درون مفتقر آگهی
نکنی ز بنده چرا گهی نه تقفدی نه رعایتی

«غروی اصفهانی»

 

۱۳ آبان ۰۰ ، ۲۱:۵۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی