عشق و عرفان

ای عشق دوعالم ز رُخَت مست و خرابند

غزل590

شوخی که توان داد مرادِ دلم، این است
اقبال اگر یار شود، قاتلم این است

رسوای خلایق شدن و عشق‌پرستی
کار خودم آن باشد و کار دلم این است

آن تُرکِ ستمکار که در روز نخستین
مهرش بسِرشتند در آب و گلم، این است

خیری که مرا گر بنهد پای به محفل
صد طعنه به فردوس زند محفلم، این است

گَه هوش رَود از سر و گَه خون چکد از دل
چیزی که به سودای تو شد حاصلم، این است

«آتش!» شکنم بهر وصالش قفسِ تن
زیرا که در این ره به میان حائلم این است...

#آتش_اصفهانی

۱۹ آبان ۰۰ ، ۲۱:۵۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل589

هرگز نبود شهد که بر وی مگسی نیست
یا گلبن سوری که بر آن خار و خسی نیست
بس حلقه زدم بر در و حرفی نشنیدم
من هیچ کسم یا که درین خانه کسی نیست
 
یاران همه رفتند و منم خسته و ره تار
آوخ که درین قافله بانک جرسی نیست
هر کس که تو بینی به جهانش هوسی نیست
غیر از تو مرا در همه عالم هوسی نیست
 
کوتاه مرا دست و تو بس شاخ بلندی
دانم که به دامان توام دست رسی نیست
بیدل ز پی حشمت و جاهست برین در
کز دوست به جز دوستیش ملتمسی نیست
 بیدل شیرازی

۱۹ آبان ۰۰ ، ۲۱:۵۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل588

در گمانی که به غیر از تو کسی یارم هست
غلطست این که به غیر از تو نپندارم هست

حیفت آمد که دَمی بی غم هجران باشم
زانکه امّید به وصل تو چه بسیارم هست

آخر ای باد که داری خبر از من تو بگوی،
گر شنیدی که به جز فکرت او کارم هست

گر به غیر از کمر طاعت او میبندم،
بر میان کفر همی‌بندم و زنّارم هست

در نهان چارهٔ بند غم او میسازم
با کسی گر سخنی نیز به ناچارم هست

گفت بیخت بکَنم گر گل وصلم جویی
بکند بیخ من آن دلبر و اقرارم هست

زر طلب میکند آن ماه و ندارم زر لیک،
تنِ بی‌زور و رخِ زرد و دلِ زارم هست

گرچه از چشم بینداخت مرا یار هنوز،
گوش بر مرحمت و چشم به دیدارم هست

نارِ آن سینه و سیبِ زنخ و غنچهٔ لب،
به من آور که دل خسته و بیمارم هست

سرِ آن نیست مرا کز طلبش بنشینم
تا توانِ قدم و قوّتِ رفتارم هست

اوحدی‌وار ز دل بارِ جهان کردم دور
به همین مایه که پیشِ درِ او بارم هست

اوحدی_مراغه‌ای

 

۱۹ آبان ۰۰ ، ۲۱:۵۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل587

یک روز به شیدایی در زلف تو آویزم
زان دو لب شیرینت صد شور برانگیزم

گر قصد جفا داری اینک من و اینک سر
ور راه وفا داری جان در قدمت ریزم

بس توبه و پرهیزم کز عشق تو باطل شد
من  نیز بدان شرطم کز توبه بپرهیزم

سیم دل مسکینم در خاک درت گم شد
خاک سر هر کویی بی فایده می‌بیزم

در شهر به رسوایی دشمن به دفم برزد
تا بر دف عشق آمد تیر نظر تیزم

مجنون رخ لیلی چون قیس بنی عامر
فرهاد لب شیرین چون خسرو پرویزم

گفتی به غمم بنشین یا از سر جان برخیز
فرمان برمت جانا بنشینم و برخیزم

گر بی تو بود جنت بر کنگره ننشینم
ور با تو بود دوزخ در سلسله آویزم

با یاد تو گر سعدی در شعر نمی‌گنجد
چون دوست یگانه شد با غیر نیامیزم
سعدی

۱۹ آبان ۰۰ ، ۲۱:۴۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل586

مهی کز دوریش در خاک خواهم کرد جا امشب
به خاکم گو میا فردا، به بالینم بیا امشب

مگو فردا برت آیم که من دور از تو تا فردا
نخواهم زیست خواهم مرد یا امروز یا امشب

ز من او فارغ و من در خیالش تا سحر کایا
بود یارش که و کارش چه و جایش کجا امشب

شدی دوش از بر امشب آمدی اما ز بیتابی
کشیدم محنت صد ساله هجر از دوش تا امشب

شب هجر است و دارم بر فلک دست دعا اما
به غیر از مرگ حیرانم چه خواهم از خدا امشب

چو فردا همچو امروز او ز من بیگانه خواهد شد
گرفتم همچو دیشب گشت با من آشنا امشب

ندارم طاقت هجران چو شب‌های دگر هاتف
چه یار از من شود دور و چه جان از تن جدا امشب

هاتف اصفهانی

۱۶ آبان ۰۰ ، ۲۱:۳۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل585

به شکر این که داری دست بر میخانه ای ساقی
مرا از دست غم بستان به یک پیمانه ای ساقی

مصفا کن ز عقل و هوش ارواح مقدس را
چمن را پاک کن از سبزه بیگانه ای ساقی

خمار می پریشان دارد اوراق حواسم را
مرا شیرازه کن چون گل به یک پیمانه ای ساقی

اگر چه آب و خاک من عمارت برنمی دارد
ز درد باده کن تعمیر این ویرانه ای ساقی

یک امشب ساغر اندازه را بر طاق نسیان نه
که دارم آرزوی گریه مستانه ای ساقی

برآر از پرده مینا شراب آشنارو را
خلاصی ده مرا زین عالم بیگانه ای ساقی

به خورشید سبک جولان فلک بسیار می نازد
به دورانداز ساغر را تو هم مستانه ای ساقی

حریف باده بیغش ز غش ها پاک می باید
جدا کن عقل را از ما چو کاه از دانه ای ساقی

به چرخ آور مرا چون شعله جواله از مستی
که می خواهم کنم خون در دل پروانه ای ساقی

کشاکش می برد هر ذره خاکم را به صحرایی
ز هم مگذار اجزای مرا بیگانه ای ساقی

مرا سرمای زهد خشک چند افسرده دل دارد؟
بریز از پرتو می رنگ آتشخانه ای ساقی

نگردد پشتبان رطل گران گر قصر هستی را
به راهی می رود هر خشت این غمخانه ای ساقی

اگر از خاک برداری به یک پیمانه صائب را
چه کم می گردد از سامان این میخانه ای ساقی؟

 

#صائب_تبریزی

۱۶ آبان ۰۰ ، ۲۱:۳۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل 584

دلگیر شبی در زد ، فتانه نمی خواهی ؟
بی قصّه دل خود را ، افسانه نمی خواهی ؟

بی حوصله دل گفتا ، شوریده مکن ما را
گفتم به سر گنجی ، دردانه نمی خواهی ؟

ای بر سر سجاده ، دور از می و از باده
لب ریز ِ شراب آمد ، پیمانه نمی خواهی ؟

دل بار دگر بامن ، او گر شودت دشمن !
گوش ات به نصیحت کن ، فرزانه نمی خواهی ؟

ای دل نکند خوابی ، برخیز که بر آبی
ای خانه خراباتی ، حنانه نمی خواهی ؟

گر دیر شود حسرت ، خم تا نشدت قامت
آن موی پریشان را ، بر شانه نمی خواهی ؟

شاید شده ای عاقل ، هشیار شو ای غافل
چرخی بزن این میدان ! مستانه نمی خواهی ؟

او برشب تاران شد ، شمعی نه فروزان شد
خود سوز ِچه بی حاصل ، پروانه نمی خواهی ؟

دل باز خروشان شد ، چون چشمه ی جوشان شد
زنجیر گسست آمد ، دیوانه نمی خواهی ؟

بی نام و نشان خندان ، از دور تر ِ میدان
صیّاد دلی ما را دزدانه نمی خواهی

#شمس_الدین_عراقی

۱۶ آبان ۰۰ ، ۲۱:۳۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل583

آن گه که تو باشی در مردن نگرانش
با صد هوس از دل نرود حسرت جانش

دل بهر هلاک از تو طلب کرد نگاهی
غافل که دهد عمر ابد لذت جانش

بی بهره شهید تو که از پرسش محشر
از حیرت حسن تو بود لال زبانش

خونی که طلب می رود از جامهٔ یوسف
عشق آورد از دیدهٔ یعقوب نشانش

زان غمزه هلاکم که اجل بهر شکاری
چون تیر ستاند بگذارد به کمانش 

دیریست که جان رفته و من گرم تپیدن
تا باز کشد لذت نظاره عنانش

فردا نکند جان به شهید ستمت صلح
از شومی دل بس که ستم رفت به جانش

من زایر دیری که به بازیچه ملایک
جویند رهی در دل ترسا بچه گانش

#عرفی_شیرازی

۱۶ آبان ۰۰ ، ۲۱:۳۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل582

تا لعل باده رنگ تو شکرفروش گشت
باور مکن که: هیچ دلی گرد هوش گشت

برخاستی که: زهر جدایی دهی بما
بنشین، که آن به یاد تو خوردیم و نوش گشت

دل خود تمام سوخته شد، جان خسته بود
او نیز هم به آتش دل نیم جوش گشت

دیشب در اشتیاق تو، ای آفتاب رخ
از غلغلم رواق فلک پر خروش گشت

از آب دیده راز دلم خواست فاش شد
شب تیره بود، ظلمت او پرده پوش گشت

در آرزوی آنکه حدیث تو بشنود
چشمی، که بی‌تو گریه همی کرد، گوش گشت

گر اوحدی به هوش نیاید، عجب مدار
بلبل چو گل بدید نخواهد خموش گشت

اوحدی

۱۵ آبان ۰۰ ، ۲۳:۲۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل581

عزم آن دارم که با پیمانه پیمانی کنم 
وین سبوی زرق را بر سنگ قلاشی کنم 

من خراب مسجد و افتاده سجاده‌ام 
می‌روم باشد که خود را در خرابات افکنم 

ساقی دوران هر آن خون کز گلوی شیشه ریخت 
گر بجویی باز یابی خون او در گردنم

زاهدا با من مپیما قصه پیمان که من 
از پی پیمانه‌ای صد عهد و پیمان بشکنم 

گر به دوزخ بگذرم کوی مغان باشد رهم 
ور به جنت در شوم میخانه باشد مسکنم 

بر نوای ناله مستانه‌ام هر آفتاب 
زهره همچون ذره رقصد در هوای روزنم 

رشته جانم بسوزاند دمادم عشق و تاب 
من چراغم گوییا عشق آتش و من روغنم 

زنده می‌گردم به می بی‌منت آب حیات 
خود چرا باید کشیدن ننگ هر تر دامنم 

من پس از صد عصر کاندر زیر گل باشم چو می 
گردد از یاد قدح خندان روان روشنم 

سلمان ساوجی

۱۵ آبان ۰۰ ، ۲۳:۲۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی