عشق و عرفان

ای عشق دوعالم ز رُخَت مست و خرابند

غزل570

از خارخار عشق تو در سینه دارم خارها
هر دم شکفته بر رخم زان خارها گلزارها

از بس فغان و شیونم چنگی ست خم گشته تنم
اشک آمده تا دامنم از هر مژه چون تارها

ره جانب بستان فکن کز شوق تو گل در چمن
صد چاک کرده پیرهن شسته به خون رخسارها

تا سوی باغ آری گذر سرو و صنوبر را نگر
عمری پی نظاره سر بر کرده از دیوارها

زاهد به مسجد برده پی حاجی بیابان کرده طی
آنجا که کار نقل و می بیکاری است این کارها

هر دم فروشم جان تو را بوسه ستانم در بها
دیوانه ام، باشد مرا با خود بسی بازارها

تو داده بار هر خسی من مرده از غیرت بسی
یک بار میرد هر کسی بیچاره جامی بارها

«جامی»

 

۱۳ آبان ۰۰ ، ۲۱:۳۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل 569

دلی که پیش تو ره یافت باز پس نرود
هوا گرفته ی عشق از پی هوس نرود

به بوی زلف تو دم می زنم درین شب تار
وگرنه چون سحرم بی تو یک نفس نرود

چنان به دام غمت خو گرفت مرغ دلم
که یاد باغ بهشتش درین قفس نرود

نثار آه سخر می کنم سرشک نیاز
که دامن توام ای گل ز دسترس نرود

دلا بسوز و به جان بر فروز آتش عشق
کزین چراغ تو دودی به چشم کس نرود

فغان بلبل طبعم به گلشن تو خوش است
که کار دلبری گل ز خار و خس نرود

دلی که نغمه ی ناقوس معبد تو شنید
چو کودکان ز پی بانگ هر جرس نرود

بر آستان تو چون سایه سر نهم همه عمر
که هر که پیش تو ره یافت باز پس نرود

✏ «سایه»

 

۱۳ آبان ۰۰ ، ۲۱:۰۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل568

آتش به جانم افکند، شوق لقای دلدار
از دست رفت صبرم، ای ناقه! پای بردار

ای ساربان، ! خدا را؛ پیوسته متصل ساز
ایوار را به شبگیر، شبگیر را به ایوار

در کیش عشقبازان، راحت روا نباشد
ای دیده! اشک می‌ریز، ای سینه! باش افگار

هر سنگ و خار این راه، سنجاب دان و قاقم
راه زیارت است این، نه راه گشت بازار

با زائران محرم، شرط است آنکه باشد
غسل زیارت ما، از اشک چشم خونبار

ما عاشقان مستیم، سر را ز پا ندانیم
این نکته‌ها بگیرید، بر مردمان هشیار

در راه عشق اگر سر، بر جای پا نهادیم
بر ما مگیر نکته، ما را ز دست مگذار

در فال ما نیاید جز عاشقی و مستی
در کار ما بهائی کرد استخاره صد بار

«شیخ بهایی»

 

۱۳ آبان ۰۰ ، ۲۰:۲۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل 567

خواجه ئی نیست که چون بنده پرستارش نیست
بنده ئی نیست که چون خواجه خریدارش نیست

گرچه از طور و کلیم است بیان واعظ
تاب آن جلوه به آئینه گفتارش نیست

پیر ما مصلحتاً رو به مجاز آورد است
ورنه با زهره وشان هیچ سروکارش نیست

دل به او بند و ازین خرقه فروشان بگریز
نشوی صید غزالی که ز تاتارش نیست

نغمهٔ عافیت از بربط من می طلبی
از کجا بر کشم آن نغمه که در تارش نیست

دل ما قشقه زد و برهمنی کرد ولی
آنچنان کرد که شایسته زنارش نیست

عشق در صحبت میخانه به گفتار آید
زانکه در دیر و حرم محرم اسرارش نیست
اقبال لاهوری

۱۳ آبان ۰۰ ، ۱۹:۳۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل566

نه تو دست عهد دادی که ز مهر سر نتابم
به چه جرم روی تابی که بری ز جسم تابم

چه خلاف کردم آخر که تو برخلاف اول
ز معاندت نمودی به مفارقت عذابم

به خدا که چون منی را دو جهان گناه باید
که به هجر چون تو ماهی کند آسمان عقابم

بگشای چین زلفت که به رخ فتاده چینم
بنمای روی خوبت که ز دیده رفته خوابم

هم از آن زمان که غافل مژگان دوست دیدم
چو شکار تیرخورده همه دم در اضطرابم

به هوای کبک رفتم که چو باز حمله آرم
ز هلاک خویش غافل که ز پی بود عقابم

منم آن گدای مبرم که کنم سوال بوسه
تویی آن بخیل منعم که نمی‌دهی جوابم

نه علاج می‌فرستی نه هلاک می‌پسندی
چو مریض روز بحران همه دم در انقلابم

به دل و ز دیده دوری به خدا عجب نیاید
که کنار دجله میرد دل از آرزوی آبم

چه شد این خروس امشب که خروش او ناید
که مؤذنان بخوابند و برآمد آفتابم

به عتاب چند گویی که رو ار نه ریزمت خون
نکشی مرا و دانی که همی کشد عتابم

به خدا چنان بگریم ز جدایی حبیبم
که بروی آب ماند تن خسته چون حبابم

 
قاآنی

۱۲ آبان ۰۰ ، ۲۲:۳۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل565

سرم بر سینه ی یار است ، از عالم چه می خواهم ؟
به چنگم زلف دلدار است ، از عالم چه می خواهم ؟

تو را میخواستم ، افتاده ای چون گل ببالینم
فراغم از گل و خار است ، از عالم چه می خواهم ؟

تو بودی آنکه من میخواستم روزی مرا خواهد
دگر کی با کسم کار است ، از عالم چه می خواهم ؟

مرا پیمانه عمری بود خالی از می عشرت
کنون این جام سرشار است ، از عالم چه می خواهم ؟

بیا بر چشم بیخوابم نشین ، گل گوی و گل بشنو
تو یارم شو ، خدا یار است ، از عالم چه می خواهم ؟

اگر نالیده بودم حالیا از بخت می بالم
وز آنم شکر بسیار است ، از عالم چه می خواهم ؟

دلم رنجور حرمان بود و جانم خسته ی هجران
طبیب اکنون پرستار است ، از عالم چه می خواهم ؟

نمیکردم گمان روزی شود بیدار بخت من
کنون این خفته بیدار است ، از عالم چه می خواهم ؟

مرا طبعی است چون دریا و دریائی است گوهر زا
چه باک از سهل و دشوار است ، از عالم چه می خواهم ؟

نگارم می نویسد ، مستم و تب کرده شوقم
سرم بر سینه ی یار است ، از عالم چه می خواهم ؟


#عماد خراسانی

۱۲ آبان ۰۰ ، ۲۲:۲۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل564

ساقیا در ساغر هستی شراب ناب نیست
وآنچه در جام شفق بینی به جز خوناب نیست

زندگی خوشتر بود در پرده‌ی وهم و خیال
صبح روشن را صفای سایه مهتاب نیست

شب ز آه آتشین یک‌دم نیاسایم چو شمع
در میان آتش سوزنده جای خواب نیست

مردم چشمم فرومانده‌ست در دریای اشک
مور را پای رهایی از دل گرداب نیست

خاطر دانا ز طوفان حوادث فارغ است
کوه گردون‌سای را اندیشه از سیلاب نیست

ما به آن گل از وفای خویشتن دل بسته‌ایم
ورنه این صحرا تهی از لاله‌ی سیراب نیست

آنچه نایاب است در عالم وفا و مهر ماست
ورنه در گلزار هستی سرو و گل نایاب نیست

گر تو را با ما تعلق نیست ما را شوق هست
ور تو را بی ما صبوری هست ما را تاب نیست

گفتی اندر خواب بینی بعد از این روی مرا
ماه من در چشم عاشق آب هست و خواب نیست

جلوه‌ی صبح و شکرخند گل و آوای چنگ
دلگشا باشد ولی چون صحبت احباب نیست

جای آسایش چه می‌جویی رهی در ملک عشق
موج را آسودگی در بحر بی پایاب نیست

رهی_معیری

۱۲ آبان ۰۰ ، ۲۲:۱۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل563

این عشق آتشینم دود از جهان برآرد
وین زلف عنبرینت آتش ز جان برآرد

هر بامداد خورشید از رشک خاک پایت
واخجلتا سرایان سر ز آسمان برآرد

یارب چه عشق داری کازرم کس ندارد
آن را که آشنا شد از خانمان برآرد

قصد لب تو کردم زلف تو گفت هی هی
از هجر غافلی که دمار از جهان برآرد

در زلف تو فروشد کار دل جهانی
لب را اشارتی کن تا کارشان برآرد

ای هجر مردمی کن، پای از میان برون نه
تا وصل بی تکلف دست از میان برآرد

خاقانی این بگفت و بست از سخن زبان را
تا ناگهی نیاید کز تو فغان برآرد

خاقانی

۱۲ آبان ۰۰ ، ۲۲:۱۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل562

دوش دور از رویت ای جان جانم از غم تاب داشت
ابر چشمم بر رخ از سودای دل سیلاب داشت

در تفکر عقل مسکین پایمال عشق شد
با پریشانی دل شوریده چشمم خواب داشت

کوس غارت زد فراقت گرد شهرستان دل
شحنه عشقت سرای عقل در طبطاب داشت

نقش نامت کرده دل محراب تسبیح وجود
تا سحر تسبیح گویان روی در محراب داشت

دیده‌ام می‌جست و گفتندم نبینی روی دوست
خود درفشان بود چشمم کاندر او سیماب داشت

ز آسمان آغاز کارم سخت شیرین می‌نمود
کی گمان بردم که شهدآلوده زهر ناب داشت

سعدی این ره مشکل افتادست در دریای عشق
اول آخر در صبوری اندکی پایاب داشت

#سعدی

۱۲ آبان ۰۰ ، ۲۲:۱۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل 561

امشب نگه افتاد بر آن غیرت ماهم
یارب که نماند به رخش عکس نگاهم

سنگین دل او نرم شد از قطرهٔ اشکم
بازار وفا گرم شد از شعلهٔ آهم

در عین مذلت سگ او همدم من شد
بر خاک در دوست ببین عزت و جاهم

گفتم سر راهت نرسیدم به امیدی
گفتا که بکش پای امید از سر راهم

موی سیهم گشت سپید از غم رویش
در حلقهٔ مویش به همان روز سیاهم

در روز وصالش چه گنه سر زده از من
کآمد شب هجران به مکافات گناهم

الا رخ زردی که به خون مژه سرخ است
در دعوی عشق تو کسی نیست گواهم

گر صورت حال من دلخسته بدانی
خون گریه کند چشم تو بر حال تباهم

گفتی دهنم کام کسی هیچ نداده‌ست
من هم ز دهان تو به جز هیچ نخواهم

مژگان من از اشک برانگیخت سپاهی
چشم تو به خشم آمد و بگریخت سپاهم

خون می‌خورد از حسرت من یوسف کنعان
تا کنج زنخدان تو انداخت به چاهم

#فروغی_بسطامی

 

۱۲ آبان ۰۰ ، ۲۲:۰۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی