عشق و عرفان

ای عشق دوعالم ز رُخَت مست و خرابند

غزل 21

‍ ‍ کی رفته‌ای ز دل که تمنا کنم تو را !
کی بوده‌ای نهفته که پیدا کنم تو را !

غیبت نکرده‌ای که شَوم طالب حضور ؛
پنهان نگشته‌ای که هویدا کنم تو را

با صد هزار جِلوه برون آمدی که من؛
با صد هزار دیده تماشا کنم تو را

بالای خود در آینهٔ چشم من ببین؛
تا با خبر ز عالم بالا کنم تو را

مستانه کاش در حَرم و دیر بگذری؛
تا قبله‌گاه مؤمن و ترسا کنم تو را

خواهم شبی نقاب ز رویت بر افکنم ؛
خورشید کعبه، ماه کلیسا کنم تو را

رسوای عالمی شدم از شور عاشقی ؛
ترسم خدا نخواسته رسوا کنم تو را

شعرت ز نام شاه، فروغی شرف گرفت ؛
زیبد که تاج تارَک شعرا کنم تو را

#فروغی_بسطامی
 

۰۱ مرداد ۰۰ ، ۰۶:۱۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل 20

عیدست، برون آی، که حیران تو گردم
قربان خودم ساز، که قربان تو گردم

خاکم برهت، جلوه کنان، رخش برانگیز
تا خیزم و گرد سر میدان تو گردم

جمعیت آسوده دلان از دل جمعست
جمعیت من آن که، پریشان تو گردم

زین گونه که از شادی وصلت خبری نیست
مشکل که خلاص از غم هجران تو گردم

من عاجزم از خدمت مهمان خیالت
این خود چه خیالست که مهمان تو گردم؟

تا یافتم از شادی وصل تو حیاتی
ترسم که: هلاک از غم هجران تو گردم

بر خاک درت من که و تشریف غلامی؟
ای کاش! توانم سگ دربان تو گردم

گفتی که: بجان بنده ما باش، هلالی
تا جان بودم بنده فرمان تو گردم


#هلالی_جغتایی

 

۳۱ تیر ۰۰ ، ۲۳:۴۶ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل 19

ﺟﺎﻡ ﺷﺮﺍﺏ ﻋﺸﻖ ﮐﻮ ، ﺗﺎ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣِﯽ ﻭﺿﻮ ﮐﻨﻢ
ﭘﺸﺖ ﮐﻨﻢ ﺑﻪ ﻋﺎﻟﻤﯽ ، ﺟﺎﻧﺐ ﺩﻭﺳﺖ ﺭﻭ ﮐﻨﻢ

ﺍﯼ ﺗﻮ ﻫﻤﻪ ﻧﯿﺎﺯ ﻣﻦ ، ﻗﺒﻠﻪ ﻣﻦ ﻧﻤﺎﺯ ﻣﻦ
ﻧﯿﺴﺖ ﻣﯿﺴّﺮﻡ ﮐﻪ ﺑﺎ ، ﻏﯿﺮ ﺗﻮ ﮔﻔﺘﮕﻮ ﮐﻨﻢ

ﮔﺮ ﻫﻤﻪ ﺗﺎﺭ ﻭ ﭘﻮﺩ ﻣﻦ ﺑﮕﺴﻠﺪ ﺍﺯ ﻓﺮﺍﻕ ﺗﻮ
ﻧﯿﻢ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺍﺭ ﮐﻨﯽ ، ﺟﻤﻠﻪ ﯼ ﺁﻥ ﺭﻓﻮ ﮐﻨﻢ

ﻃﻌﻨﻪ ﺯﻧﯽ ﮐﻪ ﻋﻤﺮ ﻣﻦ ، ﻃﯽ ﺷﺪﻩ ﺑﯽ ﺧﯿﺎﻝ ﺗﻮ ؟!
ﺩﻋﻮﺕِ ﻋﺎﻡ ﮐﻦ ﮐﻪ ﺗﺎ ، ﭘﯿﺶ ﺗﻮ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺭﻭ ﮐﻨﻢ

ﮔﺮ ﻫﻤﻪ ﺧﺮّﻣﯽ ﺭﺳﺪ ، ﺑﯽ ﺗﻮ ﻭ ﺑﯽ ﺣﻀﻮﺭ ﺗﻮ
ﺑﮕﺬﺭﻡ ﺍﺯ ﻧﺸﺎﻁ ﺩﻝ ، ﺑﺎ ﻏﻢ ﻋﺸﻖ ﺧﻮ ﮐﻨﻢ

ﻣﺎﻩ ﺻﯿﺎﻡ ﻭ ﺭﻭﺯﻩ ﺍﻡ ، ﺭﻭﺯﻩ ﺯ ﻫﺮ ﭼﻪ ﻏﯿﺮ ﺍﻭ
ﺭﻭﺯﻩ ﮔﺸﺎﺳﺖ ﯾﺎﺭ ﻣﻦ ، ﺭﻭﯼ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﺍﻭ ﮐﻨﻢ

ﺯﺍﻫﺪ ﺷﻬﺮ ﮔﺮ ﮐﻨﺪ ﻣﻨﻊ ﺷﺮﺍﺏ ، ﮔﻮ ﺑﯿﺎ
ﺗﺎ ﮐﻪ ﺑﻪ ﮐﯿﻤﯿﺎﯼِ ﻣﯽ ، ﺟﺎﻥِ ﺗﻮ ﺷﺴﺘﺸﻮ ﮐﻨﻢ

ﻗﻄﺮﻩ ﺍﯼ ﺍﺯ ﺷﺮﺍﺏ ﺟﺎﻥ ، ﮔﺮ ﺑﺮﺳﺪ ﺑﻪ ﺟﺎﻡِ ﺩﻝ
ﮐﺸﺘﯽِ ﺑﺎﺩﻩ ﺁﻭﺭﻡ ، ﺩﺭ ﺧﻢ ﻭ ﺩﺭ ﺳﺒﻮ ﮐﻨﻢ

" ﺁﺗﺶ " ﻭ ﮔﻨﺞ ﻋﺸﻖ ﺗﻮ ، ﺷﺎﺩﯼ ﻫﺮ ﺩﻭ ﻋﺎﻟﻤﻢ
ﭼﯿﺴﺖ ﮔﺮﺍﻧﺒﻬﺎ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺩﻭﺳﺖ ﮐﻪ ﺁﺭﺯﻭ ﮐﻨﻢ؟


#مهدیه_الهی_قمشه_ای

 

۳۱ تیر ۰۰ ، ۲۳:۴۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل 18

جانا بسوخت جان من از آرزوی تو
    دردم ز حد گذشت ز سودای روی تو

چندین حجاب و بنده به ره بر گرفته‌ای
    تا هیچ خلق پی نبرد راه کوی تو

چون مشک در حجاب شدی در میان جان
    تا ناقصان عشق نیابند بوی تو

گشتی چو گنج زیر طلسم جهان نهان
    تا جز تو هیچ‌کس نبرده ره به سوی تو

در غایت علوی تو ارواح پست شد
    کو دیده‌ای که در نظر آرد علوی تو

در وادی غم تو دل مستمند ما
    خالی نبود یک نفس از جستجوی تو

بسیار جست و جوی توکردم که عاقبت
    عمرم رسید و می نرسد گفت و گوی تو

از بس که انتظار تو کردم به روز و شب
    عطار را بسوخت دل از آرزوی تو

 👤عطار

۳۱ تیر ۰۰ ، ۲۳:۴۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل 17

محتسب گوید: که بشکن، ساغر و پیمانه را
غالباً دیوانه می داند، من فرزانه را

بشکنم صد عهد و پیمان، نشکنم پیمانه را
این قدر تمیز هست، آخر من دیوانه را

گو چو بنیادم می و معشوق ویران کرده‌اند
کرده‌ام وقف می و معشوق این، ویرانه را

ما ز بیرون خمستان فلک، می، می‌خوریم
گو بر اندازید، بنیاد خم و خمخانه را

ما زجام ساقی مستیم، کز شوق لبش
در میان دل بود چون ساغر و پیمانه را

عقل را با آشنایان درش بیگانگی است
ساقیا در مجلس ما، ره مده، بیگانه را

جام دردی ده به من، وز من، بجام می، ستان
این روان روشن و جامی بده، جانانه را

سر چنان گرم است، شمع مجلس ما را، ز می
کز سر گرمی، بخواهد سوختن پروانه را

راستی هرگز نخواهد گفت، سلمان ترک همی
ناصحا! افسون مدم، واعظ مخوان افسانه را

#سلمان_ساوجی

 

۳۱ تیر ۰۰ ، ۲۳:۳۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل 16

در طواف شمع می‌گفت این سخن پروانه‌ای
سوختم زبن آشنایان ای خوشا بیگانه‌ای

بلبل از شوق گل و پروانه از سودای شمع
هریکی سوزد به نوعی در غم جانانه‌ای

گر اسیرخط و خالی شد دلم‌، عیبم مکن
مرغ جایی می‌رود کانجاست آب و دانه‌ای

تا نفرمایی که بی‌پروا نه‌ای در راه عشق
شمع‌وَش پیش تو سوزم گر دهی پروانه‌ای

پادشه را غرفه آبادان و دل خرم‌، چه باک
گر گدایی جان دهد درگوشهٔ ویرانه‌ای

کی غم بنیاد ویران دارد آن کش خانه نیست
رو خبر گیر این معانی را ز صاحب‌خانه‌ای

عاقلانش باز زنجیری دگر بر پا نهند
روزی ار زنجیر از هم بگسلد دیوانه‌ای

این جنون‌ تنها نه مجنون را مسلم شد بهار
باش کز ما هم فتد اندر جهان افسانه‌ای

#ملک‌الشعرای_بهار

ادامه مطلب...
۳۰ تیر ۰۰ ، ۲۰:۴۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل 15

جان خواهم از خدا، نه یکی بلکه صد هزار
تا صد هزار بار بمیرم برای یار
 
من زارم و تو زار دلا یک نفس بیا
تا هر دو در فراق بنالیم زار زار
 
از بس که ریخت گریهٔ خون در کنار من
پر شد از این کنار، جهان، تا به آن کنار
 
در روزگار هجر تو روزم سیاه شد
بر روز من ببین که چه ها کرد روزگار
 
چون دل اسیر توست، ز کوی خودش مران
دل داریی کن و دل ما را نگاه دار
 
کام من از دهان تو یک حرف بیش نیست
بهر خدا که لب بگشا، کام من بر آر
 
چون خاک شد هلالی مسکین به راه تو
خاکش به گرد رفت و شد آن گرد هم غبار
 
👤هلالی_جغتایی 
۳۰ تیر ۰۰ ، ۲۰:۰۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل 14

به رویم باز کن میخانه‌ی چشمی که بستی را
ز رندی مثل من، پنهان نباید کرد مستی را
 
نمی‌آید به چشمم هیچ‌کس غیر از تو این یعنی
به لطف عشق تمرین می‌کنم یکتاپرستی را
 
شُکوه آبشاران با غرور کوهساران گفت:
فرو افتادنِ "ما" آبرو بخشید پستی را
 
در این بازار بی‌رونق، من آن ساعت شدم محتاج
که با "ثروت" عوض کردم غنای "تنگدستی" را
 
به تن تبعید شد روحِ عدم‌پیمای من ای عمر!
بگو بر شانه باید بُرد تا کی بار هستی را؟
 
#فاضل_نظری
#غزل

۳۰ تیر ۰۰ ، ۱۹:۵۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل 13

مدتی هست که ما سخت گرفتار  توایم
روز و شب چشم براه سر بازار توایم

غـــزلی ساز نمودی و دلم کوک تو شد
آخـــرین بیت غزل روی لب  تار توایم

هی مرا منع نمودند ز چشمان سیاه    
این عیان بود که ما طالب دیدار توایم

شعر گفتی که مرا از سر خود  بازکنی
بخدا  تا  ابدالدهر  گــــرفتار  توایم

انک اندک دل ما بردی و در گوشه عشق
اندک اندک بزنی جــمله هوادار توایم

نغمه ساز تو تا تــــنگه شیراز رسید
حافظم گفت که ما مست ز اشعار توایم

تو عزیزی و عزیز دل ما خـواهی بود
ما که یک عمر در این برهه گرفتار توایم

هر چه که ناز کنی ما به تو مشتاق تریم
یوسف مــصری و ما نیز خریدار توایم

#عرفان

۳۰ تیر ۰۰ ، ۱۹:۲۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل 12

جانا مرا چه سوزی چون بال و پر ندارم
خون دلم چه ریزی چون دل دگر ندارم

گر پرده های عالم در پیش چشم داری
گر چشم دارم آخر چشم از تو بر ندارم

روزی گرم بخوانی از بس که شاد گردم
گر ره بود به آتش ، بیم خطر ندارم

عالم پر است از تو غایب منم ز غفلت
تو حاضری ولیکن، من آن نظر ندارم

#عطار

۳۰ تیر ۰۰ ، ۱۹:۱۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی