عشق و عرفان

ای عشق دوعالم ز رُخَت مست و خرابند

۱۷ مطلب در تیر ۱۴۰۱ ثبت شده است

غزل779

سحر به بویِ نسیمت، به مژده جان سپرم
اگر امان دهد امشب، فراق تا سحرم

چو بگذری، قدمی بر دو چشم من بگذار
قیاس کن که مَنَت از شمارِ خاکِ درم

بکُشت غمزه‌ی خون‌ریز تو مرا صد بار
من از خیال لب جانفزات، زنده‌ترم

گرفت عرصه‌ی عالم، جمال طلعت دوست
به هر کجا که روم، آن جمال می‌نگرم

به رغم فلسفیان بشنو این دقیقه ز من
که غایبی تو و هرگز نرفتی از نظرم

اگر تو دعویِ معجز، عیان بخواهی کرد
یکی ز تربت من برگذر، چو درگذرم-

که سر ز خاک برآرم، چو شمع و دیگر بار
به پیش روی تو، پروانه‌وار جان سپرم

مرا اگر به چنین شور، بسپرند به خاک
درون خاک، ز شورِ درون، کفن بدرم

بدان صفت که به موج اندرون رَوَد کشتی
همی رَوَد تنِ زارم درون چشم ترم...

ادیب_پیشاوری

 

۳۱ تیر ۰۱ ، ۱۲:۵۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل778

بوسه از کنج لب یار نخورده است کسی
ره به گنجینه اسرار نبرده است کسی

من و یک لحظه جدایی ز تو، آن گاه حیات؟
اینقدر صبر به عاشق نسپرده است کسی

لب نهادم به لب یار و سپردم جان را
تا به امروز به این مرگ نمرده است کسی

ریزش اشک مرا نیست محرک در کار
     دامن ابر بهاران نفشرده است کسی

آب آیینه ز عکس رخ من نیلی شد
 اینقدر سیلی ایام نخورده است کسی

غیر از آن کس که سر خود به گریبان برده است
گوی توفیق ازین عرصه نبرده است کسی

داغ پنهان مرا کیست شمارد صائب ؟
در دل سنگ شرر را نشمرده است کسی


صائب_تبریزی  

۲۸ تیر ۰۱ ، ۱۷:۵۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل777

هر که در بادیهٔ عشق تو سرگردان شد
همچو من در طلبت بی سر و بی سامان شد

بی سر و پای از آنم که دلم گوی صفت
در خم زلف چو چوگان تو سرگردان شد

هر که از ساقی عشق تو چو من باده گرفت
بی‌خود و بی‌خرد و بی‌خبر و حیران شد

سالک راه تو بی نام و نشان اولیتر
در ره عشق تو با نام و نشان نتوان شد

در منازل منشین خیز که آن کس بیند
چهرهٔ مقصد و مقصود که تا پایان شد

تا ابد کس ندهد نام و نشان از وی باز
دل که در سایهٔ زلف تو چنین پنهان شد

حسنت امروز همی بینم و صد چندان است
لاجرم در دل من عشق تو صد چندان شد

شادم ای دوست که در عشق تو دشواری‌ها
بر من امروز به اقبال غمت آسان شد

بر سر نفس نهم پای که در حالت رقص
مرد راه از سر این عربده دست‌افشان شد

رو که در مملکت عشق سلیمانی تو
دیو نفست اگر از وسوسه در فرمان شد

همچو عطار درین درد بساز ار مردی
کان نبد مرد که او در طلب درمان شد

عطار

۲۴ تیر ۰۱ ، ۱۴:۱۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل 776

نامدی دوش و دلم تنگ شد از تنهایی
چه شود کز دلم امروز گره بگشایی

ور تو آیی نشود چاره‌ی تنهایی من
که من از خویش روم چون‌ تو ز در باز آیی

کاش از مادر آن ترک بپرسند که تو
گر نه‌ای از پریان از چه پری می‌زایی؟

شاه باید که خراج شکر از وی گیرد
که دکان بسته ز شرم لب او حلوایی

تو بهل غالیه بر موی تو خود را ساید
تو به مو غالیه این‌قدر چرا می‌سایی؟

چه خلاف است ندانم که میان من و توست
کآن‌چه بر مهر فزایم تو به جور افزایی

بعد از این در صفت حسن تو خاموش شوم
زآن‌که در وصف تو گشتم خجل از‌ گویایی

دُرفشانیِ تو قاآنی‌ام از دست ببُرد
آدمی دُر نفشاند تو مگر دریایی

#قاآنی_شیرازی

 

۲۴ تیر ۰۱ ، ۱۰:۱۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل775

هر که در عهد ازل مست شد از جام شراب
سر به بالین ابد باز نهد مست وخراب

بی دلان را رخ زیبا ننمائی به چه وجه
عاشقان را ز در خویش برانی ز چه باب

می پرستان همه مخمور و عقیقت همه می
عالمی مرده ز بی آبی و عالم همه آب

سر کوی خط و قدت چمن و سنبل و سرو
سمن و عارض و لعلت شکر و جام شراب

دل ما بی لب لعل تو ندارد ذوقی
همه دانند که باشد ز نمک ذوق کباب

هر که درآتش سودای تو امروز بسوخت
ظاهر آنست که فردا بود ایمن ز عذاب

گر چه نقش تو خیالیست که نتوان دیدن
همه شب چشم توام مست نمایند بخواب

ترشود دم به دمم خرقه ز خون دل ریش
زانک رسمست که برجامه فشانند گلاب

پیر گشتی به جوانی و همانی خواجو
دو سه روزی دگر ایام بقا را دریاب

#خواجوی_کرمانی

 

۲۳ تیر ۰۱ ، ۱۲:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل 774

گر دست دهد دامن دلبر نگذاریم
سر در قدمش باخته جان را بسپاریم

خیزید ڪه تا گرد خرابات برآئیم
باشد ڪه دمے جام شرابے به ڪف آریم

گر یک نفسے فوت شود بے مے و ساقی
ما آن نفس از عمر عزیزش نشماریم

عشقش نه نگاریست ڪه بر دست توان بست
آن نقش خیالے است ڪه بر دیده نگاریم

درگوشهٔ میخانه حریفان همه جمعند
گر باده ننوشیم در اینجا به چه ڪاریم

اے واعظ مخمور مده پند به مستان
ما مذهب خود را به حڪایت نگذاریم

آن عهد ڪه با سید سرمست ببستیم
تا روز قیامت به همان عهد و قراریم


شاه نعمت‌الله ولے

۱۷ تیر ۰۱ ، ۱۸:۰۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل 773

خویشتن داری کنید ای عاشقان با درد عشق
گر چه ما باری نه‌ایم از عشقبازی مرد عشق

ما همه دعوی کنیم از عشق و عشق از ما به رنج
عاشق آن باید که از معنی بود در خورد عشق

عشق مردی هست قائم گر بر و جانها برد
پاکبازی کو که باشد عاشق و هم برد عشق

گرد عشق آنگاه بینی کاب رخ را کم زنی
آب رخ در باز تا روزی رسی در گرد عشق

خیره سر تا کی زنی همچون زنان لاف دروغ
ناچشیده شربت وصل و ندیده درد عشق

ای سنایی توبه باید کردن از معنی ترا
گر بر آید موکب رندان و بردا برد عشق

(سنایی)

۱۶ تیر ۰۱ ، ۱۴:۲۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل772

تا کی کُشدم شمع صفت زار، نمردن 
در آتشم از ننگ سبکبار نمردن 

مشتاق فنا کرد جهان را، غمِ اسباب
خُلد است اگر کم کُند آزار، نمردن

تا خاک نگشتم به علاجی نرسیدم
رنجِ مرضم بود چه مقدار نمردن؟

صد دشت به یک گام نفس، قطع توان کرد
چون شمع به پا گر نبود خار، نمردن

دل قانعِ آئینه‌گری‌هایِ امید است
ای کاش بود وعده دیدار: نمردن

در فقر، غم زندگیم نیست که آنجا
خفته است به هر سایه دیوار، نمردن

می‌میرم از این درد که دور از درِ دلدار
نگریست دمی بر منِ بیمار، نمردن

عمریست شعارِ تو گِل و سنگ‌پرستی‌ست
ای ننگِ حیا! تا کی از این عار، نمردن؟

فریاد! چه سازم؟ چه کنم؟ پیش که نالم؟
بی او به خودم کرد گرفتار نمردن

هستی همه را کرد، غبارِ درِ ابرام
ما را چه کند، گر نکند خار، نمردن؟

فرصت‌شمران نفسِ بازپسینیم
دارد به نظر مردن بسیار نمردن 

بیدل دو جهان شور بقا در سرت افکند
وهم امل از نیم‌نفس‌وار نمردن

#بیدل

۱۵ تیر ۰۱ ، ۰۰:۱۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل771

مستیِ شوریدگان از باده و پیمانه نیست
ساقی این ساغر ندارد، می درین میخانه نیست

التفاتِ یار می خواهیم و بختِ ما زبون
آرزوی گنج داریم و درین ویرانه نیست

از در و دیوارِ عالم کم طلب نقشِ وفا
گر متاعی هست جز با صاحبِ این خانه نیست

عاشق اندر دیر رهبانست و در مسجد امام
هر که با عشق آشنا شد، هیچ جا بیگانه نیست

ما گرفتاریم، انیسی، رنج خود ضایع مکن
هرکه خوابِ مرگش آید گوش بر افسانه نیست
انیسی_شاملو

۱۵ تیر ۰۱ ، ۰۰:۰۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل770

چشمۀ خون ز دلم شیفته تر کس را نی
خون شو، ای چشمه، که این سوز جگر کس را نی

تنم از اشک به زررشتۀ خونین ماند
هیچ زررشته از این تافته تر کس را نی

هیچ کس عمر گرامی نفروشد به عَدَم
سَرِ این بیع مرا هست اگر کس را نی

درد دل بر که کنم عرضه؟ که درمان دلم
کیمیایی است کز او هیچ اثر کس را نی

آن جگر تَر کنِ من کو؟ که ز نادیدن او
خشک آخورتر از این دیدۀ تر کس را نی

غم او پیش دلم پردۀ زنگاری بست
کس چه داند؟ که از این پرده گذر کس را نی

آه دردا که چراغ من تاریک بمرد
باورم کن که از این درد بتر کس را نی

غلطم من که چراغی همه کس را میرد
لیک خورشید مرا مُرد و دگر کس را نی

دل خاقانی ازین درد درون پوست بسوخت
وز برون غرقۀ خون گشت، خبر کس را نی


#خاقانی

۱۵ تیر ۰۱ ، ۰۰:۰۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی