عشق و عرفان

ای عشق دوعالم ز رُخَت مست و خرابند

۱۷ مطلب در تیر ۱۴۰۱ ثبت شده است

غزل769

غمش در نهان‌خانهٔ دل نشیند
به نازی که لیلی به محمل نشیند

به دنبال محمل چنان زار گریم
که از گریه‌ام ناقه در گل نشیند

خلد گر به پا خاری آسان برآرم
چه سازم به خاری که در دل نشیند؟

پی ناقه‌اش رفتم آهسته، ترسم
غباری به دامان محمل نشیند

مرنجان دلم را که این مرغ وحشی
ز بامی که برخاست مشکل نشیند

عجب نیست خندد اگر گل به سروی
که در این چمن پای در گل نشیند

بنازم به بزم محبّت که آنجا
گدایی به شاهی مقابل نشیند

طبیب از طلب در دو گیتی میاسا
کسی چون میان دو منزل نشیند؟

طبیب اصفهانی

۱۳ تیر ۰۱ ، ۲۳:۳۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل768

کنج لبت که چشمهٔ نوشِ تبسم است
صد کاروان شکر به تمنّای او گم است

داغی وظیفه می‌رسدم هر زمان، بلی
این‌ها گل عداوت افلاک و انجم است

خاموش چون شوم، که من شوربخت را
سوزِ جراحت از نمکِ حرف مردم است

در خاک نیز می‌چکدش زهر استخوان
بر کشتهٔ نگاهِ تو، جای ترحّم است

آن‌دم که خُم تهی شود از خود بشوی دست
جان در تن‌ست، تا قدری باده در خُم است

در آستین شعله به‌صد داغ‌ گو بسوز
دستی که دامنی نکشد، شاخ هیزم است

شکرت چگونه فرض ندانند کائنات
کز نعمت غمِ تو جهان در تَنَعُم است

باقی نمانده هیچ ز دیوانگی مرا
ور پیرهن نمی‌درم از شرم مردم است

«طالب» عمل به نسبت آدم کند، بلی
این جو فروش هم سروکارش به‌گندم است

#طالب_آملی

۱۰ تیر ۰۱ ، ۱۳:۴۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل767

برده‌ست غمت دست و دل از کار، کجایی؟
ای مونس دل‌های گرفتار! کجایی؟

هر غنچه ز بویت به شکرخند بهار است
ای چشم و چراغ دل بیدار! کجایی؟

تا چند سرآریم به تاریکی هجران
ای شمع فروزان شب تار! کجایی؟

نی بی من و نی با منی از ناز، چه حال است؟
ای عهدشکن یار وفادار! کجایی؟

گل‌های گلستان، همه پروردهٔ خارند
عارض بنما، ای گل بی‌خار! کجایی؟

از قد و  رخت، بلبل و قمری به سرودند
ای جلوه‌طراز گل و گلزار کجایی؟

با آن‌که بوَد جلوه‌گهت کوچه و بازار 
ای یار نه در کوچه و بازار! کجایی؟

بر هم زده‌ام خانهٔ دل را به سراغت
چون نیست کسی غیر تو در دار، کجایی؟

بگشا گره از کار فروبستهٔ دل‌ها
ای عقده‌گشایندهٔ هر کار! کجایی؟

ای نور یقین! چشم جهان‌بین دو عالم!
ای جان حزین! ای دل و دلدار! کجایی؟

#حزین_لاهیجی

۱۰ تیر ۰۱ ، ۱۳:۳۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل766

دو چشم مست میگونت ببرد آرام هشیاران
دو خواب آلوده بربودند عقل از دست بیداران

نصیحتگوی را از من بگو ای خواجه دم درکش
چو سیل از سر گذشت آن را چه می‌ترسانی از باران

گر آن ساقی که مستان راست هشیاران بدیدندی
ز توبه توبه کردندی چو من بر دست خماران

گرم با صالحان بی دوست فردا در بهشت آرند
همان بهتر که در دوزخ کنندم با گنهکاران

چه بویست این که عقل از من ببرد و صبر و هشیاری
ندانم باغ فردوسست یا بازار عطاران

تو با این مردم کوته نظر در چاه کنعانی
به مصر آ تا پدید آیند یوسف را خریداران

الا ای باد شبگیری بگوی آن ماه مجلس را
تو آزادی و خلقی در غم رویت گرفتاران

گر آن عیار شهرآشوب روزی حال من پرسد
بگو خوابش نمی‌گیرد به شب از دست عیاران

گرت باری گذر باشد نگه با جانب ما کن
نپندارم که بد باشد جزای خوب کرداران

کسان گویند چون سعدی جفا دیدی تحول کن
رها کن تا بمیرم بر سر کوی وفاداران

#سعدی 

 

۰۶ تیر ۰۱ ، ۲۳:۴۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل765

مکن آزرده مرا ،  تا که پریشان گردم ،
عاشقم ،  نیست امیدی که پشیمان گردم ،

خود بگو کز تو کَشَم پای  ،  کجا بگریزم 
در دلم طاقت ان نیست ،  که نالان گردم ،

تشنه ی جام توام جام تو نوشست مرا ،
عافیت نیست که من شهره ی مستان گردم ،

چه خطا رفت چه کردم ز نظر افتادم ،
موجب سردی و بی مهری جانان گردم ،

آه ای عشق بسوزی که مرا حاصل تو ،
تا ابد ناله کنان  ، دست به دامان گردم ، 

در سر کوی تو من بی سر وسامان گشتم ،
بر من ای ماه بتاب تا همه رخشان گردم ،

خبرت است که در کان دلم چون شهدی ؟
غزلی گو زِ لبت ،  تا شکرستان گردم ،

بوسه بر پای تو نوشست حلالست مرا ،
گر میسُر شودم ،  ساقی دوران گردم ،

عشق من بر تو نه عشقیست که بر وصف آید ،
دیرگاهیست کزین جام ، به کیوان گردم ،

راحمم غیر میندیش مران از در خویش ،
بادل تشنه لبم ،  در صف مستان گردم ،

#راحم_تبریزی

۰۵ تیر ۰۱ ، ۲۳:۵۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل764

‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌
عشقت آتش به دل کس نزند تا دل ماست
کی به‌مسجد سزد آن‌ شمع که ‌در خانه رواست

به وفایی که نداری قسم ای ماه جبین
هر جفایی که کنی بر دل ما عین وفاست

اگر از ربختن خون منت خرسندی است
این‌ نه‌ خون‌ است‌ بیا دست‌ در او زن که حناست

سر زلف تو ز چین مشک تر آورده به شهر
از ختن مشک مخواهید حریفان که خطاست

من گرفتار سیه‌چردهٔ شوخی شده‌ام
که به من دشمن و با مردم بیگانه صفاست

یوسف از مصر سفر کرد و بدینجا آمد
گو به یعقوب که فرزند تو در خانهٔ ماست

روزی آیم به سرکوی تو و جان بدهم
تا بکوبند که این‌، کشتهٔ آن ماه‌لقاست

زود باشدکه سراغ من تهمت‌زده را
از همه شهر بگیری و ندانندکجاست

اگرت یار جفا کرد و ملامت «‌راهب‌»
غم مخور دادرس عاشق مظلوم‌ خداست
 
ملک‌الشعرا_بهار

۰۴ تیر ۰۱ ، ۲۲:۴۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل 763

این باد کدامست که از کوی شما خاست
وین مرغ چه نامست که از سوی سبا خاست

باد سحری نکهت مشک ختن آورد
یا بوئی از آن سلسله غالیه‌سا خاست

گوئی مگر انفاس روان‌بخش بهشتست
این بوی دلاویز که از باد صبا خاست

برخاسته بودی و دل غمزده می‌گفت
یا رب که قیامت ز قیام تو چرا خاست

بنشین نفسی بو که بلا را بنشانی
زان رو که ز بالای تو پیوسته بلا خاست

شور از دل یکتای من خسته برآورد
هر فتنه و آشوب کز آن زلف دوتا خاست

این شمع فروزنده ز ایوان که افروخت
وین فتنه نو خاسته آیا ز کجا خاست

از پرده برون شد دل پرخون من آندم
کز پرده‌سرا زمزمهٔ پرده‌سرا خاست

خواجو به جز از بندگی حضرت سلطان
کاری نشنیدیم که از دست گدا خاست

#خواجوی_کرمانی 

۰۳ تیر ۰۱ ، ۱۷:۵۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی