عشق و عرفان

ای عشق دوعالم ز رُخَت مست و خرابند

۱۷۳ مطلب در مهر ۱۴۰۰ ثبت شده است

غزل451

نه من امروز بدل نقش خیالت بستم
روزگاریست که از بادهٔ عشقت مستم

کردم آلوده بمی جامهٔ تقوی و صلاح
آه گر دامن پاک تو نگیرد دستم

نسبت قد تو با سرو صنوبر کردم
پیش چشم تو ز کوته نظریها بستم

بستم این عهد که پیمانه کشی ترک کنم
باز در عهد تو پیمان شکن آن بشکستم

محتسب بهر خدا هیچ مگو با خود باش
که من از روز ازل آنچه نمودم هستم

نه من امروز شدم عاشق و پیمانه پرست
از دم صبح ازل تا بقیامت مستم

فیض تا چند بزنجیر خرد باشد بند
شکر لله که دیوانه شدم وارستم

#فیض_کاشانی

 

۱۷ مهر ۰۰ ، ۱۶:۵۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل450

یا که به راه آرم این صید دل رمیده را
یا به رهت سپارم این جان به لب رسیده را

یا ز لبت کنم طلب قیمت خون خویشتن
یا به تو واگذارم این جسم به خون تپیده را

یا که غبار پات را نور دودیده می کنم
یا به دو دیده می نهم پای تو نور دیده را

یا به مکیدن لبی جان به بها طلب مکن
یا بستان و باز ده لعل لب مکیده را

کودک اشک من شود خاک‌نشین ز ناز تو
خاک‌نشین چرا کنی کودک نازدیده را؟

چهره به زر کشیده‌ام، بهر تو زر خریده‌ام
خواجه! به هیچ‌کس مده بندهٔ زر خریده را

گر ز نظر نهان شوم چون تو به ره گذر کنی
کی ز نظر نهان کنم، اشک به ره چکیده را؟

بانوی مصر اگر کند صورت عشق را نهان
یوسف خسته چون کند پیرهن دریده را

گر دو جهان هوس بود، بی‌تو چه دسترس بود؟
باغ ارم قفس بود، طایر پر بریده را

جز دل و جان چه آورم بر سر ره؟ چو بنگرم
ترک کمین گشاده و شوخ کمان کشیده را

بوالعجبی شنیده ام، چیز ندیده دیده ام
این که فروغ دیده ام،دیده کند ندیده را

خیز، بهار خون‌جگر! جانب بوستان گذر
تا ز هزار بشنوی قصهٔ ناشنیده را
ملک‌الشعرای 

۱۷ مهر ۰۰ ، ۱۶:۴۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل449

دل ز محنت شده خون جام می ناب کجاست
جان شد از دست برون نغمه مضراب کجاست

سوزد از آتش عشق تو دلم شمع صفت
نی چگویم که چو شمعم بدرون آب کجاست

خواهمت شرح دهم شمهٔ از خون جگر
لیک با آن همه آهن دلیت تاب کجاست

گفته بودم که خیال تو به بینم در خواب
شب ز سودای سر زلف توام خواب کجاست

دل بدریای غم افتاده خدا را یاران
تا خدای دل آن طرهٔ پرتاب کجاست

گیرم از چهره بر خلق بر افکند نقاب
چشم خفّاش کجا مهر جهانتاب کجاست

صرف و نحو کُتب عمر شد و مفتاحی
که گشاید دل از او درهمه ابواب کجاست

در بر ابروی طاقش بر ما ای زاهد
دست بردار که کس را سر محراب کجاست

تا ز اسرار میان تو بگوید رمزی
در میان محرم اسرار در اصواب کجاست

«حکیم سبزواری»

۱۷ مهر ۰۰ ، ۱۶:۴۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل 448

بر در میکده، پیمانه زدم خرقه به دوش
تا شود از کفم آرام و رَوَد از سر هوش

از دم شیخ، شفای دل من حاصل نیست
بایدم، شکوه برم پیش بت باده فروش

نه محقق خبری داشت، نه عارف اثری
بعد از این، دست من و دامن پیری خاموش

عالم و حوزه خود، صوفی و خلوتگه خویش
ما و کوی بت حیرت‏زده خانه به دوش

از در مدرسه و دیر و خرابات شدم
تا شوم بر در میعادگهش حلقه به گوش

گوش از عربده صوفی و درویش ببند
تا به جانت رسد از کوی دل،  آواز سروش

 «امام خمینی»

۱۷ مهر ۰۰ ، ۱۳:۲۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل 447

اگر می‌بینمت با غیر غیرت می‌کشد زارم
وگر چشم از تو می‌بندم به مردن می‌رسد کارم

تو خود آن نیستی کز بهر همچون من سیه بختی
نمائی ترک اغیار وز یک رنگی شوی یارم

مرا هم نیست آن بی‌غیرتی شاید تو هم دانی
که چون بینم تو را با دیگران نادیده انگارم

نه آسان دیدن رویت نه ممکن دوری از کویت
ندانم چون کنم در وادی حیرت گرفتارم

به هر حال آن چنان بهتر که از درد فراق تو
به مردن گر شوم نزدیک خود را دورتر دارم

توئی آب حیات و من خراب افتاده بیماری
که با لب تشنگی هست احتراز از آب ناچارم

مکن بهر علاجم شربت وصل خود آماده
که من بر بستر هجران ز سعی خویش بیمارم

به قهر خاص اگر خونریزیم خوش‌تر که هر ساعت
به لطف عام‌سازی سرخ‌رو در سلک اغیارم

از آن مه محتشم غیرت مرا محروم کرد آخر
چو سازم آه از طبع غیور خود گرفتارم

#محتشم_کاشانی

 

۱۷ مهر ۰۰ ، ۱۳:۲۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل 446

پیش از روزی، که خاک قالبم گل ساختند
بهر سلطان خیالت کشور دل ساختند

صدهزاران آفرین بر کلک نقاشان صنع
کز گل و آب این‌چنین شکل و شمایل ساختند

خوب‌رویان را جفا دادند و استغنا و ناز
بر گرفتاران، به غایت، کار مشکل ساختند

کار ما این بود کز خوبان نگه داریم دل
عاقبت ما را ز کار خویش غافل ساختند

آه! ازین حسرت که هر جا خواستم بینم رخش
پیش چشم من هزاران پرده حایل ساختند

می‌تپم، نی مرده و نی زنده، بر خاک درش
همچو آن مرغی که او را نیم‌بسمل ساختند

منظر عیش هلالی از فلک بگذشته بود
خیل اندوه تو با خاکش مقابل ساختند

هلالی جغتایی

۱۶ مهر ۰۰ ، ۱۴:۰۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل 445

ما که افتنده تر از پرتو ماه آمده‌ایم
کس چه داند که چسان اینهمه راه آمده‌ایم

با رقیبان سخن از درد دل ما گفتی
شرمسار از اثر ناله و آه آمده‌ایم

پرده از چهره بر افکن که چو خورشید سحر
بهر دیدار تو لبریز نگاه آمده‌ایم

عزم ما را به یقین پخته‌تر ساز که ما
اندرین معرکه بی خیل و سپاه آمده‌ایم

تو ندانی که نگاهی سر راهی چه کند
در حضور تو دعا گفته به راه آمده‌ایم

اقبال_لاهوری

۱۶ مهر ۰۰ ، ۱۴:۰۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل 444

آتش به جانم افکند، شوق لقای دلدار
از دست رفت صبرم، ای ناقه! پای بردار

ای ساربان! خدا را؛ پیوسته متصل ساز
ایوار را به شبگیر، شبگیر را به ایوار

در کیش عشقبازان، راحت روا نباشد
ای دیده! اشک می‌ریز، ای سینه! باش افگار

هر سنگ و خار این راه، سنجاب دان و قاقم
راه زیارت است این، نه راه گشت بازار

با زائران محرم، شرط است آنکه باشد
غسل زیارت ما، از اشک چشم خونبار

ما عاشقان مستیم، سر را ز پا ندانیم
این نکته‌ها بگیرید، بر مردمان هشیار

در راه عشق اگر سر، بر جای پا نهادیم
بر ما مگیر نکته، ما را ز دست مگذار

در فال ما نیاید جز عاشقی و مستی
در کار ما بهائی کرد استخاره صد بار

شیخ_بهایی

۱۶ مهر ۰۰ ، ۱۴:۰۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل 443

من که مشتاقم به جان برگشته مژگان تو را
کی توانم برکشید از سینه پیکان تو را

گر بدینسان نرگس مست تو ساغر می‌دهد
هوشیاری مشکل است البته مستان تو را

وعده فردای زاهد قسمت امروز نیست
بهر حور از دست نتوان داد دامان تو را

جز سر زلف پریشانت نمی‌بینم کسی
کاو به خاطر آورد خاطر پریشان تو را

ای دریغ از تیغ ابرویت که خون غیر ریخت
سالها بیهوده رفتم خاک میدان تو را

هرگز از جیب فلک سر بر نیارد آفتاب
صبح‌دم بیند اگر چاک گریبان تو را

دامن آفاق را پر عنبر سارا کنند
گر بر افشانند زلف عنبر افشان تو را

چشم گریان مرا از گریه نتوان منع کرد
تا به کام دل نبوسم لعل خندان تو را

آه سوزان را فروغی اندکی آهسته تر
ترسم آسیبی رسد شمع شبستان تو را

#فروغی_بسطامی

 

۱۶ مهر ۰۰ ، ۱۳:۵۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل 442

هر که با یار آشنا شد گو ز خود بیگانه باش
تکیه بر هستی مکن در نیستی مردانه باش

کی بود جای ملک در خانهٔ صورت پرست
رو چو صورت محو کردی با ملک همخانه باش

پاک چشمان را ز روی خوب دیدن منع نیست
سجده کایزد را بود گو سجده گه بتخانه باش

گر مرید صورتی در صومعه زنار بند
ور مرائی نیستی در میکده فرزانه باش

خانه آبادان درون باید نه بیرون پر نگار
مرد عارف اندرون را گو برون دیوانه باش

عاشقی بر خویشتن چون پیله گرد خویشتن
ورنه بر خود عاشقی جانباز چون پروانه باش

سعدیا قدری ندارد طمطراق خواجگی
چون گهر در سنگ زی چون گنج در ویرانه باش

سعدی

۱۶ مهر ۰۰ ، ۱۳:۴۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی