عشق و عرفان

ای عشق دوعالم ز رُخَت مست و خرابند

۱۷۳ مطلب در مهر ۱۴۰۰ ثبت شده است

غزل 441

 همه را بیازمودم ز تو خوشترم نیامد
چو فروشدم به دریا چو تو گوهرم نیامد

سر *خنب‌ها گشادم ز هزار خم چشیدم
چو شراب سرکش تو به لب و سرم نیامد

چه عجب که در دل من گل و یاسمن بخندد
که سمن بری لطیفی چو تو در برم نیامد

ز پیت مراد خود را دو سه روز ترک کردم
چه مراد ماند زان پس که میسرم نیامد

دو سه روز شاهیت را چو شدم غلام و چاکر
به جهان نماند شاهی که چو چاکرم نیامد

خردم گفت برپر ز مسافران گردون
چه شکسته پا نشستی که مسافرم نیامد

چو پرید سوی بامت ز تنم کبوتر دل
به فغان شدم چو بلبل که کبوترم نیامد

چو پی کبوتر دل به هوا شدم چو بازان
چه همای ماند و عنقا که برابرم نیامد

برو ای تن پریشان تو وان دل پشیمان
که ز هر دو تا نرستم دل دیگرم نیامد

مولوی

۱۶ مهر ۰۰ ، ۰۰:۲۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل 440

.

 

حال دنیا را چو پرسیدم من از فرزانه ای؟
گفت: یا آب است؛ یا خاک است یا پروانه ای!

گفتمش احوال عمرم را بگو؛ این عمر چیست؟
گفت یا برق است؛ یا باد است؛ یا افسانه ای!

گفتمش اینها که میبینی؛ چرا دل بسته اند؟
گفت یا خوابند؛ یا مستند؛ یا دیوانه ای!

گفتمش احوال جانم را پس از مردن بگو؟
گفت یا باغ است؛ یا نار است؛ یا ویرانه ای!

 

#ابوسعید_ابوالخیر

۱۶ مهر ۰۰ ، ۰۰:۲۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل 439

تا دامن از من کشیدی ای سر و سیمین تن من
هر شب ز خونابه دل پر گل بود دامن من

جانا رخم زرد خواهی جانم پر از درد خواهی
دانم چه ها کرد خواهی ای شعله با خرمن من

بنشین چو گل درکنارم تا بشکفد گل ز خارم
ای روی تو لاله زارم وی موی تو سوسن من

ای جان و دل مسکن تو خون گریم از رفتن تو
دست من و دامن تو اشک غم و دامن من

من کیستم بی نوایی با درد و غم آشنایی
هر لحظه گردد بلایی چون سایه پیر امن من

قسمت اگر زهر اگر مل بالین اگر خار اگر گل
غمگین نباشم که باشد کوی رضا مسکن من

گر باد صرصر غباری انگیزد از هر کناری
گرد کدورت نگیرد آیینهٔ روشن من

تا عشق و رندیست کیشم یکسان بود نوش و نیشم
من دشمن جان خویشم گر او بود دشمن من

ملک جهان تنگنایی با عرصه همت ما
خلد برین خار زاری با ساحت گلشن من

پیرایه خاک و آبم روشنگر آفتابم
گنجم ولی در خرابم ویرانه من تن من

ای گریه دل را صفا ده رنگی به رخسار ما ده
خاکم به باد فنا ده ای سیل بنیان کن من

وی مرغ شب همرهی کن زاری به حال رهی کن
تا بردلم رحمت آرد صیاد صید افکن من

رهی معیری

۱۶ مهر ۰۰ ، ۰۰:۲۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل 438

آنکه هر دم زندم ناوک غم بر دل ریش
زود باشد که پشیمان شود از کرده خویش

بشنو این نکته که در مذهب رندان کفر است
رندی و عاشقی و آگهی از مذهب و کیش

جلوه‌گاه نظر شاهد غیبند همه
کعبه زاهد و کوی صنم و دیر کشیش

به نگاهی که کند دیده دل از دست مده
سفر وادی عشق است و خطرها در پیش

دل شد از هجر تو بیمار و نگفتم به طبیب
زانکه بیمار ره عشق ندارد تشویش

از کم و بیش ره عشق میندیش که نیست
عاشقان را به دل اندیشه ره از کم و بیش

ای دل این پند حکیمانه شنو از وحدت
خاطری ریش مکن تا نشوی زار و پریش

 «وحدت کرمانشاهی»

 

 

۱۶ مهر ۰۰ ، ۰۰:۱۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل 337

ساقی بیار از بامداد آن آب آتش رنگ را
بر هم زن و در هم شکن هم صلح را هم جنگ را

بوّاب خلوت خانه را گویید زنهار ای فلان
در مجلس ما آمدن رخصت مده دل تنگ را

یار قلندر پیشه را شاید که اینجا ره دهی
چون حلقه بر در زن ولی اغیار بی فرهنگ را

شوخی و شنگی خوش بود از خوبرویان راستی
دارم قبول از جان و دل هم شوخ را هم شنگ را

تا هیچ می ماند ز تو لاف سبک روحی مزن
دعوی وحدت کی رسد موقوف نام و ننگ را

عزمی متین کن ای پسر از عقل ناقص برشکن
چون برشکستی همچو من بر دوش می کش چنگ را

چون دف دورویی تا به کی چون نای تا کی دم مزن
یک رو شو و خالی مدار از چنگ یک دم چنگ را

زنهار می گیرد دلم زان آب می ریزم برو
هم صیقل می می برد آیینه ی دل زنگ را

بر نقطه ی خم روز و شب دوران کنم پرگارسان
چندان که در چنگ آورم از رشک، هفت اورنگ را

هان ای نزاری محو شو در دوست وز خود برشکن
وز شاهد دنیای دون دیگر مخر نیرنگ را

شیرین ز وحدت گر شدی ناظر به حال عشق او
از راه خود برداشتی فرهاد مسکین سنگ را

✏ «حکیم نزاری»

 

۱۶ مهر ۰۰ ، ۰۰:۱۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل 436

شبی از روی دلداری اگر دیدار بنمائی
چو خورشید جهان آرا همه عالم بیارائی

تو اندر پرده پنهان و جهان پر شورش از عشقت
قیامت باشد آنساعت که از پرده برون آئی

نه صبر از تو بود ممکن اگر پنهان شوی یکدم
نه طاقت میکند یاری اگر دیدار بنمائی

گر از روی رضا یکدم نظر بر عالم اندازی
دری از روضه رضوان بروی خلق بگشائی

تو با چندین نشانیها ز چشم خلق پنهانی
ولی در عین پنهانی بر عارف هویدائی

مشو غایب ز من یکدم که آرام دل و جانی
مرو از چشم من بیرون که نور چشم بینائی

جهان آیینه ای آمد صفا و روشنیش از تو
همه عالم سراسر تن تو تنها جان تنهائی

بلطفم سوی خود میکش که من ذره تو خورشیدی
بخویشم آشنائی ده که من قطره تو دریائی

حسین اشعار شیرینت چنان بگرفت عالم را
که طوطی را نمیتابد بعهد تو شکرخائی

✏ «حسین خوارزمی»

 

۱۵ مهر ۰۰ ، ۱۳:۵۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل435

به هر طوفانی از جا در نیاید لنگر عاشق
شمارد داغ، خورشید قیامت را سر عاشق

ز داغ بیقراری چون پلنگ از خواب برخیزد
ز غفلت شیر اگرپهلو نهد بر بستر عاشق

که را زهره است راز عشق را در دل نگه دارد؟
صدف را سینه چاک آرد به ساحل گوهر عاشق

به اوج لامکان پرواز کردن از که می آید؟
نگردد گر تپیدنهای دل بال و پر عاشق

به داغ تازه ای هر لحظه می سوزد دل گرمم
برآتش هست عودی روز و شب در مجمر

سر مجنون به زانو می نهد لیلی، نمی داند
که کوه طور خاکستر شود زیر سر عاشق

مرا چون سوختی بگذار بر گرد سرت گردم
که می گردد حصار عافیت خاکستر عاشق

فلکها سیر شد از سیرو دور خویشتن صائب
همان رقص پریشانی کند خاکستر عاشق

#صائب_تبریزی 

 

۱۵ مهر ۰۰ ، ۱۳:۳۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل434

مست از درم درآمد دوش آن مه تمام
دربر گرفته چنگ و به کف برنهاده جام

بر روز روشن از شب تیره فکنده بند
وز مشک سوده بر گل سوری نهاده دام

آهنگ پست کرده به صوت حزین خویش
شکر همی فشانده ز یاقوت لعل‌فام

گفتی که لعل ناب و عقیق گداخته است
درجام او ز عکس رخ او شراب خام

بنشست بر کنار من و باده نوش کرد
آن ماه سروقامت و آن سروکش خرام

گفت ای کسی که در همه عمر از جفاء چرخ
با من شبی به روز نیاورده‌ای به کام

اینک من و تو و می لعل و سرود و رود
بی‌زحمت رسول و فرستادن پیام

با چنگ بر کنار بد اندر کنار من
مخمور تا به صبح سفید از نماز شام

در گوشه‌ای که کس نبد آگه ز حال ما
زان عشرت به غایت و زان مستی تمام

نه مطرب و نه ساقی و نه یار و نه حریف
او بود و انوری و می لعل والسلام

 «انوری»

 

۱۵ مهر ۰۰ ، ۱۳:۳۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل 433

ای عسس گر شاد از این هستی که شب مستم گرفتی
من از آن شادم که می افتادم  و  دستم گرفتی
تا که دستم بود و پایی کی حریفم بودی ای چرخ
ماهم از دست آن زمان کز پای بنشستم گرفتی
بال من بگشا اگر مرد شکار شاهبازی
ورنه در دام محبت مرغ پا بستم گرفتی
آسمان بردی کمان ابروی من از دست آری
تا نه پرتاب تو سازم تیر از شستم گرفتی
گفته بودی گر من افتادم ز پا دستم بگیری
خود به زیر پایم افکندی عجب دستم گرفتی
دل ترا دادیم و حق انتقال غیر نبود
روز اول خانه سرقفل و دربستم گرفتی
شهریارا اقتباس از اوستادی کن که گوید
«آسمان بی ماه مانی ماهم از دستم گرفتی

#استادشهریار

۱۵ مهر ۰۰ ، ۱۲:۵۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل432

سایه می‌جویم، فریب آفتابم می‌بَرد
آب اگر پیدا شود، اُنس سرابم می‌بَرد

چشم بستن از جهانِ نقش و رنگ، افسانه‌ای‌ست
می‌شوم بیدارتر آنگَه که خوابم می‌بَرد

خَس نداند ره کدام است و سرانجامش کدام
بی‌خبر افتاده‌ام در جوی و آبم می‌بَرد

فرصتی کو تا بیاویزد به خاری برگِ کاه
تندبادِ روزگاران با شتابم می‌بَرد

رویِ آرامش ندیدم در کشاکش‌های زیست
سیلِ غم چون خُفت، موجِ اضطرابم می‌بَرد

من بخود، کِی از درِ میخانه بیرون می‌شدم
خانه‌اش آباد سیلِ مِی، خرابم می‌بَرد

#سهراب_سپهری 

۱۵ مهر ۰۰ ، ۱۲:۵۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی