عشق و عرفان

ای عشق دوعالم ز رُخَت مست و خرابند

۱۷۳ مطلب در مهر ۱۴۰۰ ثبت شده است

غزل431

امروز در فراق تو دیگر به شام شد
ای دیده پاس دار که خفتن حرام شد

بیش احتمال سنگ جفا خوردنم نماند
کز رقت اندرون ضعیفم چو جام شد

افسوس خلق می‌شنوم در قفای خویش
کاین پخته بین که در سر سودای خام شد

تنها نه من به دانه خالت مقیدم
این دانه هر که دید گرفتار دام شد

گفتم یکی به گوشه چشمت نظر کنم
چشمم دور بماند و زیادت مقام شد

ای دل نگفتمت که عنان نظر بتاب
اکنونت افکند که ز دستت لگام شد

نامم به عاشقی شد و گویند توبه کن
توبت کنون چه فایده دارد که نام شد

از من به عشق روی تو می‌زاید این سخن
طوطی شکر شکست که شیرین کلام شد

ابنای روزگار غلامان به زر خرند
سعدی تو را به طوع و ارادت غلام شد

آن مدعی که دست ندادی ببند کس
این بار در کمند تو افتاد و رام شد

شرح غمت به وصف نخواهد شدن تمام
جهدم به آخر آمد و دفتر تمام شد

#سعدی

 

 

۱۵ مهر ۰۰ ، ۱۲:۴۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل430

مجنونِ مرا شور تو بی‌پا و سر انداخت
کوهِ غمِ عشق تو مرا از کمر انداخت

مشکل که به کویت رسد این رنگ پریده 
سیمرغ درین راه خطرناک، پَر انداخت

تا چشم سیه مست تو عاشق کشی آموخت
از هر دو جهان، قاعده‌ی داد بر‌انداخت

بر خاکِ درت پاره‌ی دل ریخت سرشکم
در کوی تو این قافله، بارِ سفر انداخت

همچون جرس افسانه فروش است خروشم
بیتابی دل آه مرا از اثر انداخت

از زخم شود جوهر شمشیر، نمایان
دانست تو را هر که به حالم نظر انداخت

تا بوسه‌ی آن حُسن گلوسوز چه باشد
نام لب تو، کامِ مرا در شکر انداخت

نشناخته بودیم دری غیر درِ دل
ما را به چه تقصیر، فلک دربه‌در انداخت؟

در عشق ندانم که وفا چون و جفا چیست
این دردِ گرانمایه، مرا بی‌خبر انداخت

ای خلوتیان الحذر از عشق فسونگر
ما را به زبان همه کس چون خبر انداخت

عشق است «حزین» فاش بگویم که بدانند
این شعله، که در خرمنِ جانم شرر انداخت


 #حزین_لاهیجی |

۱۵ مهر ۰۰ ، ۱۰:۱۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل429

دم مزن گر همدمی می‌بایدت
خسته شو گر مرهمی می‌بایدت

تا در اثباتی تو بس نامحرمی
محو شو گر محرمی می‌بایدت

همچو غواصان دم اندر سینه کش
گر چو دریا همدمی می‌بایدت

از عبادت غم کشی و صد شفیع
پیشوای هر غمی می‌بایدت

اشک لایق‌تر شفیع تو از آنک
هر عبادت را نمی می‌بایدت

تنگدل ماندی، که دل یک قطره خونست
عالمی در عالمی می‌بایدت

تا که این یک قطره صد دریا شود
صبر صد عالم همی می‌بایدت

هر دو عالم گر نباشد گو مباش
در حضور او دمی می‌بایدت

در غم هر دم که نبود در حضور
تا قیامت ماتمی می‌بایدت

در حضورش عهد کردی ای فرید
عهد خود مستحکمی می‌بایدت

عطار

۱۵ مهر ۰۰ ، ۱۰:۱۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل428

عاشق کسی بود که چو عشقش ندی کند
اول قدم ز روی وفا جان فدی کند

دلبر، که دستگیری عاشق کند ز لطف
گر جان کنند در سر کارش کری کند

زهری که دشمنی دهد از بهر رنج، تو
بستان به یاد دوست بخور، تا شفی کند

بستم دکان مشغله را در به روی خلق
تا عشق او در آید و بیع و شری کند

از آستان نمی‌گذرم تا جفای او
خاکم وظیفه سازد و خونم جری کند

بر کشتگان تیغ غم او کفن مپوش
کان به شهید عشق که از خون ردی کند

مجنون که شب رود بر لیلی، شگفت نیست
روز از تحملی ز سگان حمی کند

باد هواست، چار حد آن خراب کن
هر خانه را که جز هوس او بنی کند

ای اوحدی، ز هر چه کنی کار عشق به
آیا کسی که عشق ندارد چه می‌کند؟

#اوحدی

 

۱۵ مهر ۰۰ ، ۱۰:۱۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل427

مرا چشمیست خون افشان ز دست آن کمان ابرو
جهان بس فتنه خواهد دید از آن چشم و از آن ابرو

غلام چشم آن ترکم که در خواب خوش مستی
نگارین گلشنش روی است و مشکین سایبان ابرو

هلالی شد تنم زین غم که با طغرای ابرویش
که باشد مه که بنماید ز طاق آسمان ابرو

رقیبان غافل و ما را از آن چشم و جبین هر دم
هزاران گونه پیغام است و حاجب در میان ابرو

روان گوشه گیران را جبینش طرفه گلزاریست
که بر طرف سمن زارش همی‌گردد چمان ابرو

دگر حور و پری را کس نگوید با چنین حسنی
که این را این چنین چشم است و آن را آن چنان ابرو

تو کافردل نمی‌بندی نقاب زلف و می‌ترسم
که محرابم بگرداند خم آن دلستان ابرو

اگر چه مرغ زیرک بود حافظ در هواداری
به تیر غمزه صیدش کرد چشم آن کمان ابرو

#حافظ

۱۴ مهر ۰۰ ، ۲۱:۴۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل426

من نگویم که مرا از قفس آزادکنید
قفسم برده به باغی و دلم شادکنید

فصل گل می گذرد همنفسان بهر خدا
بنشینید به باغی و مرا یادکنید

عندلیبان‌!گل سوری به چمن کرد ورود
بهر شاباش قدومش همه فریادکنید

یاد از این مرغ گرفتارکنید ای مرغان
چون تماشای گل و لاله و شمشادکنید

هرکه دارد زشما مرغ اسیری به قفس
برده در باغ و به یاد منش آزادکنید

آشیان من بیچاره اگر سوخت چه باک
فکر وبران شدن خانهٔ صیادکنید

شمع اگر کشته شد از باد مدارید عجب
یاد پروانهٔ هستی شده بر بادکنید

بیستون بر سر راه است مباد از شیرین
خبری گفته و غمگین دل فرهادکنید

جور و بیداد کند عمر جوانان کوتاه
ای بزرگان وطن بهر خدا دادکنید

گر شد از جورشما خانهٔ موری ویران
خانهٔ خویش محالست که آباد کنید

کنج وبرانهٔ زندان شد اگر سهم بهار
شکر آزادی و آن گنج خدادادکنید

 «ملک‌الشعرای بهار»

 

 

۱۴ مهر ۰۰ ، ۲۱:۴۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل425

صنما گر ز خط و خال تو فرمان آرند
این دل خسته مجروح مرا جان آرند

عاشقان نقش خیال تو چو بینند به خواب
ای بسا سیل که از دیده گریان آرند

خنک آن روز خوشا وقت که در مجلس ما
ساقیان دست تو گیرند و به مهمان آرند

صوفیان طاق دو ابروی تو را سجده برند
عارفان آنچ نداری بر تو آن آرند

چشم شوخ تو چو آغاز کند بوالعجبی
آدم کافر و ابلیس مسلمان آرند

بت پرستان رخ خورشید تو را گر بینند
بر قد و قامت زیبای تو ایمان آرند

شمه‌ای گر ز تو در عالم علوی برسد
قدسیان رقص بر این گنبد گردان آرند

گر بدین عاشق دلسوخته مسکینی
شکری زان لب چون لعل بدخشان آرند

جان و دل هر دو فدای شکرستان تو باد
آب حیوان چو از آن چاه زنخدان آرند

شمس تبریز اگر بلبل باغ ارمی
باش تا قوت تو از روضه رضوان آرند


#مولانا

 

۱۴ مهر ۰۰ ، ۲۱:۳۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل424

ملول از زهد خویشم ساکن میخانه خواهم شد
حریف ساغر و هم مشرب پیمانه خواهم شد

اگر بیند مرا طفلی به این آشفتگی داند
که از عشق پری رخساره‌ای دیوانه خواهم شد

شدم چون رشته‌ای از ضعف و دارم شادمانیها
که روزی یار، با آن گوهر یکدانه خواهم شد

به هر جا می‌رسم افسانهٔ عشق تو می‌گویم
به این افسانه گفتن عاقبت افسانه خواهم شد

مگو وحشی کجا می‌باشد و منزل کجا دارد
کجا باشم مقیم گوشهٔ ویرانه خواهم شد

 "وحشی بافقی"

 

۱۴ مهر ۰۰ ، ۲۱:۳۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل 423

شیفته شو دلا یکی عارض دلفروز را
رشگ حیات خضر کن زندگی دو روز را

لعل کرشمه ساز را چاشنی عتاب ده
چین غضب زیاده کن ابروی کینه توز را

شعله مزاج مطر با سخت فسرده خاطرم
آتش تغمه تیز کن ساز تمام سوز را

توسن جلوه را عنان جانب بیدلان فکن
مشعل راه وعده کن برق بهانه سوز را

سینه به شام بیدلان صاف نمی کند سحر
با شب ما عداوتی هست همیشه روز را

در دل خویش میخلم هر نفسی که با جگر
هست گر شمه گونه ناوک سینه دوز را

من به کرم سزا نیم لیک تو شخص همتی
رتبه آفتاب ده کرمک شب فروز را

عشق کجا؟ هوس کجا؟ «طالب» از این هوس گذر

تفرقه کن یکی ز هم شان پلنگ و یوز را


طالب املی

۱۴ مهر ۰۰ ، ۲۱:۲۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل 422

ای که می گویی مسلمان باش و می خواری مکن
ای که خود گفتی مکن می خوارگی ،آری مکن 

هرچه میخواهی بکن , اما ریا کاری مکن
می بخور منبر بسوزان ،مردم آزاری مکن

مردمان را غرق اندوهی که خود داری مکن
خود گرفتاری و مردم را گرفتار ،گرفتاری مکن

گر نمی خواهد پریشان باشد ،اصراری مکن 
من خوشم، شادم نمی خواهم، جز این کاری کنم

من نمی خواهم بجای خوش بودن ،زاری کنم
سر خوشم ،تا مهربانی در دلم ،جاری کنم

زاهدا خوش باش و خندان , پیش ما زاری مکن
می بخور منبر بسوزان مردم آزاری مکن

#خیام

۱۴ مهر ۰۰ ، ۲۱:۲۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی