عشق و عرفان

ای عشق دوعالم ز رُخَت مست و خرابند

غزل 61

‍ ‍ 
فرخنده شکاری که ز پیکان تو افتد
در خون خود از جنبش مژگان تو افتد

داند که چرا چاک زدم جیب صبوری
هر دیده که بر چاک گریبان تو افتد

مرغ دلم از سینه کند قصد پریدن
مرغی ز قفس چون به گلستان تو افتد

هر تن که شود با خبر از فیض شهادت
خواهد که سرش بر سر میدان تو افتد

خون گریه کند غنچه به دامان گلستان
هر گه که به یاد لب خندان تو افتد

تا دید زنخدان و سر زلف تو، دل گفت
نازم سر گویی که به چوگان تو افتد

مجموع نگردد دل صیدی که همه عمر
دربند سر زلف پریشان تو افتد

بر صبح بناگوش منه طرهٔ شب رنگ
بگذار فروغی به شبستان تو افتد

بر پای شود روز جزا محشر دیگر
چون چشم ملائک به شهیدان تو افتد

منزل کن ای مه به دل گرم فروغی
می ترسم از این شعله که بر جان تو افتد

#فروغی_بسطامی 

 

۰۷ مرداد ۰۰ ، ۱۴:۵۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل 60

مراحالی است با جانان که جانم درنمی گنجد
چه سودائیست عشق اوکه در هر سر نمی گنجد

خراباتست و ما سرمست و ساقی جام می بر دست
دراین خلوتسرای دل به جز دلبر نمی گنجد

چو غوغائیست دردا و که در هر دل نمی باشد
چه سودائیست عشق او که در هر سر نمی گنجد

دلم عود است و آتش عشق و سینه مجمر سوزان
ز شوق سوختن عودم دراین مجمر نمی گنجد

چه حرفست اینکه می خوانم که در کاغذ نمی یابم
چه علم است اینکه می دانم که در دفتر نمی گنجد

برو ای عقل سرگردان گران جانی مکن با ما
سبکروحان همه جمع و گرانجان درنمی گنجد

ندیم مجلس شاهم حریف نعمت اللهم
لب ساغر همی بوسم سخن دیگر نمی گنجد

 «شاه نعمت‌الله ولی»

 

 

۰۷ مرداد ۰۰ ، ۱۴:۵۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل 59

دلبر جانان من برده دل و جان من
برده دل و جان من دلبر جانان من

از لب جانان من زنده شود جان من
زنده شود جان من از لب جانان من

روضه رضوان من خاک سر کوی تست
خاک سر کوی تست روضه رضوان من

این دل حیران من واله و شیدا تست
واله و شیدای تست این دل حیران من

یوسف کنعان من قامت دلجوی تست
مثل ملاحت تر است یوسف کنعان من

سرو گلستان من قامت دلجوی تست
قامت دلجوی تست سرو گلستان من

حافظ خوشخوان من نقد کمال غیاث
نقد کمال غیاث حافظ خوشخوان من

👤حافظ 

۰۷ مرداد ۰۰ ، ۱۴:۴۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل 58

نوید آشنایی می‌دهد چشم سخنگویت !
گرفته انس ، گویا نرمیی با تندی خویت

بمیرم پیش آن لب، اینچنین گاهی تبسم کن
بحمدالله که دیدم ! بی گره یک بار ابرویت

به رویت "مردمان دیده" را هست آنچنان میلی
که ناگه می‌دوند از خانه بیرون ، تا سر کویت

شرابی خورده‌ام از شوق ، و زور آورده می‌ترسم
که بردارد مرا ناگاه ، و بیخود آورد سویت

ز آتش آب می‌جویم ، ببین فکر محال من
وفاداری طمع می‌دارم ، از طبع جفا جویت

فریب غمزه امروز آنقدر، خوردم که می‌باید
مجرب بود ، هر افسون که بر من خواند جادویت !

چه بودی گر به قدر آرزو ، جان داشتی "وحشی"
که کردی سد هزاران، جان فدای یک سر مویت

#وحشی_بافقی

۰۷ مرداد ۰۰ ، ۱۴:۴۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل 57

عشق بازی نه من آخر به جهان آوردم
یا گناهی ست که اول من مسکین کردم

تو که از صورت حال دل ما بی‌خبری
غم دل با تو نگویم که ندانی دردم‌

ای که پندم دهی از عشق و ملامت گویی
تو نبودی که من این جام محبت خوردم

تو برو مصلحت خویشتن اندیش که من
ترک جان دادم از این پیش که دل بسپردم

عهد کردیم که جان در سر کار تو کنیم
و گر این عهد به پایان نبرم نامردم

من که روی از همه عالم به وصالت کردم
شرط انصاف نباشد که بمانی فردم

راست خواهی تو مرا شیفته می‌گردانی
گرد عالم به چنین روز نه من می‌گردم

خاک نعلین تو‌ای دوست نمی‌یارم شد
تا بر آن دامن عصمت ننشیند گردم

روز دیوان جزا دست من و دامن تو
تا بگویی دل سعدی به چه جرم آزردم

#سعدی

۰۷ مرداد ۰۰ ، ۰۰:۰۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل 56

من این عهدی که با موی تو بستم
به مویت ، گر سرِ مویی شکستم

پس از عمری به زُلفت عهد بستم
عجب سر رشته‌ای ، آمد به دستم

کمند عشق را ، گردن نهادم
طناب عقل را ،  درهم گسستم

ز مستوری چه می‌پرسی ، که عورم
ز هشیاری چه می‌گویی ، که مستم

شراب شادکامی را چشیدم
سبوی نیک نامی را شکستم

به شمشیر از سرِ کویش نرفتم
به تدبیر از خَم بندش ، نجستم

چنین ساقی ز خویشم بی خبر ساخت
که آگه نیستم از خود ، که هستم...

👤فروغی_بسطامی

۰۶ مرداد ۰۰ ، ۲۳:۵۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل 55

فردا اگر بدون تو باید به سر شود
فرقی نمی کند شب من کی سحر شود

شمعی که در فراق بسوزد سزای اوست
بگذار عمر بی تو سراپا هدر شود

رنج فراق هست و امید وصال نیست
این "هست و نیست" کاش که زیر و زبر شود

رازی نهفته در پس حرفی نگفته است
مگذار درددل کنم و دردسر شود

ای زخم دلخراش لب از خون دل ببند
دیگر قرار نیست کسی باخبر شود

موسیقی سکوت صدایی شنیدنی است
بگذار گفتگو به زبان هنر شود

#فاضل_نظری

۰۶ مرداد ۰۰ ، ۲۳:۵۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل 54

دو چشم مست تو کز خواب صبح برخیزند
هزار فتنه به هر گوشه‌ای برانگیزند

چگونه انس نگیرند با تو آدمیان
که از لطافت خوی تو وحش نگریزند

چنان که در رخ خوبان حلال نیست نظر
حلال نیست که از تو نظر بپرهیزند

غلام آن سر و پایم که از لطافت و حسن
به سر سزاست که پیشش به پای برخیزند

تو قدر خویش ندانی ز دردمندان پرس
کز اشتیاق جمالت چه اشک می‌ریزند

قرار عقل برفت و مجال صبر نماند
که چشم و زلف تو از حد برون دلاویزند

مرا مگوی نصیحت که پارسایی و عشق
دو خصلتند که با یک دگر نیامیزند

رضا به حکم قضا اختیار کن سعدی
که شرط نیست که با زورمند بستیزند

#سعدی

 

۰۶ مرداد ۰۰ ، ۲۳:۵۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل 53

مزن بر دل ز نوک غمزه تیرم
که پیش چشم بیمارت بمیرم

نصاب حسن در حد کمال است
زکاتم ده که مسکین و فقیرم

چو طفلان تا کی ای زاهد فریبی
به سیب بوستان و شهد و شیرم

چنان پر شد فضای سینه از دوست
که فکر خویش گم شد از ضمیرم

قدح پر کن که من در دولت عشق
جوان بخت جهانم گر چه پیرم

قراری بسته‌ام با می فروشان
که روز غم بجز ساغر نگیرم

مبادا جز حساب مطرب و می
اگر نقشی کشد کلک دبیرم

در این غوغا که کس کس را نپرسد
من از پیر مغان منت پذیرم

خوشا آن دم کز استغنای مستی
فراغت باشد از شاه و وزیرم

من آن مرغم که هر شام و سحرگاه
ز بام عرش می‌آید صفیرم

چو حافظ گنج او در سینه دارم
اگر چه مدعی بیند حقیرم

#حافظ

 

۰۶ مرداد ۰۰ ، ۲۳:۵۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل 52

ساقى بگو چکیدۀ دل در سبو کنند  
تا صاف‌مشربان به خرابات رو کنند
 
رو از هوس بتاب که مردانِ راهِ عشق
محرابِ طاعت از دلِ بى‌آرزو کنند
 
در کارگاهِ عشق، حریفانِ سینه‌چاک  
از تارِ ماهتاب، کتان را رفو کنند
 
دفعِ خمارِ نرگسِ خوبان نمى‌شود 
خون مرا چو باده اگر در سبو کنند
 
سازند مُشکبو دهنِ زخم را«حزین»
حسرت‌کشان اگر گُلِ داغِ تو بو کنند.

#حزین_لاهیجی

 

۰۶ مرداد ۰۰ ، ۲۳:۵۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی