عشق و عرفان

ای عشق دوعالم ز رُخَت مست و خرابند

غزل 51

من و انکار شراب این چه حکایت باشد 
غالبا این قدرم عقل و کفایت باشد 
تا به غایت ره میخانه نمی‌دانستم 
ور نه مستوری ما تا به چه غایت باشد 
زاهد و عجب و نماز و من و مستی و نیاز 
تا تو را خود ز میان با که عنایت باشد 
زاهد ار راه به رندی نبرد معذور است 
عشق کاریست که موقوف هدایت باشد 
من که شب‌ها ره تقوا زده‌ام با دف و چنگ 
این زمان سر به ره آرم چه حکایت باشد 
بنده پیر مغانم که ز جهلم برهاند 
پیر ما هر چه کند عین عنایت باشد 
دوش از این غصه نخفتم که رفیقی می‌گفت 
حافظ ار مست بود جای شکایت باشد 
 
#حافــــظ

۰۶ مرداد ۰۰ ، ۲۳:۴۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل 50

گو جان ستان از من که من تن در بلای او دهم
پیکر به خون اندر کشم جان خونبهای او دهم

بزم فراغ آراست دل کو بی محابا غمزه‌ای
کش من ز راه چشم خود سر در سرای او دهم

جانی به حسرت می‌کنم بهرعیادت گو میا
کی بهر حفظ جان خود تشویش پای او دهم

ماخولیا گر نیست این جویم چرا خونخواره‌ای
کو قصد جان من کند من جان برای او دهم

چون عشق خواهم دشمنی این جان ایمن خفته را
تا باز سد ره هر شبی تغییر جای او دهم

وحشی شکایت تا به کی از روزگار عافیت
ایام رشک عشق کو تا من سزای او دهم

✏ «وحشی»

 

۰۵ مرداد ۰۰ ، ۲۳:۰۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل 49

هرچه کنی بکن مکن ترک من ای نگار من
هرچه بری ببر مبر سنگدلی به کار من

هرچه هلی بهل مهل پرده به روی چون قمر
هرچه دری بدر مدر پردۀ اعتبار من

هرچه کشی بکش مکش باده ببزم مدعی
هرچه خوری بخور مخور خون من ای نگار من

هرچه دهی بده مده زلف به باد ای صنم
هرچه نهی بنه منه پای به رهگذار من

هرچه کشی بکش مکش صید حرم که نیست خوش
هرچه شوی بشو مشو تشنه بخون زار من

هر چه بری ببر مبر رشتۀ الفت مرا
هرچه کنی بکن مکن  خانۀ اختیار من

هرچه روی برو مرو راه خلاف دوستی 
هرچه زنی بزن مزن طعنه به روزگار من

#شوریده_شیرازی

 

۰۵ مرداد ۰۰ ، ۲۲:۵۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل 48

ز دلبرم که رساند نوازش قلمی
کجاست پیک صبا گر همی‌کند کرمی

قیاس کردم و تدبیر عقل در ره عشق
چو شبنمی است که بر بحر می‌کشد رقمی

بیا که خرقه من گر چه رهن میکده‌هاست
ز مال وقف نبینی به نام من درمی

حدیث چون و چرا درد سر دهد ای دل
پیاله گیر و بیاسا ز عمر خویش دمی

طبیب راه نشین درد عشق نشناسد
برو به دست کن ای مرده دل مسیح دمی

دلم گرفت ز سالوس و طبل زیر گلیم
به آن که بر در میخانه برکشم علمی

بیا که وقت شناسان دو کون بفروشند
به یک پیاله می صاف و صحبت صنمی

دوام عیش و تنعم نه شیوه عشق است
اگر معاشر مایی بنوش نیش غمی

نمی‌کنم گله‌ای لیک ابر رحمت دوست
به کشته زار جگرتشنگان نداد نمی

چرا به یک نی قندش نمی‌خرند آن کس
که کرد صد شکرافشانی از نی قلمی

سزای قدر تو شاها به دست حافظ نیست
جز از دعای شبی و نیاز صبحدمی

حافظ

۰۵ مرداد ۰۰ ، ۲۲:۳۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل 47

چمنی که تا قیامت گل او به بار بادا
صنمی که بر جمالش دو جهان نثار بادا

ز بگاه میر خوبان به شکار می‌خرامد
که به تیر غمزه او دل ما شکار بادا

تن ما به ماه ماند که ز عشق می‌گدازد
دل ما چو چنگ زهره که گسسته تار بادا

به گداز ماه منگر به گسستگی زهره
تو حلاوت غمش بین که یکش هزار بادا

چه عروسیست در جان که جهان ز عکس رویش
چو دو دست نوعروسان تر و پرنگار بادا

به عذار جسم منگر که بپوسد و بریزد
به عذار جان نگر که خوش و خوش عذار بادا

تن تیره همچو زاغی و جهان تن زمستان
که به رغم این دو ناخوش ابدا بهار بادا

که قوام این دو ناخوش به چهار عنصر آمد
که قوام بندگانت به جز این چهار بادا

#حضرت_مولانا

۰۵ مرداد ۰۰ ، ۲۲:۳۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل46

یارب از عرفان مرا پیمانه‌ای سرشار ده
چشم بینا، جان آگاه و دل بیدار ده

هر سر موی حواس من به راهی می‌رود
این پریشان سیر را در بزم وحدت بار ده

در دل تنگم ز داغ عشق شمعی برفروز
خانهٔ تن را چراغی از دل بیدار ده

نشاهٔ پا در رکاب می ندارد اعتبار
مستی دنباله‌داری همچو چشم یار ده

برنمی‌آید به حفظ جام، دست رعشه دار
قوت بازوی توفیقی مرا در کار ده

مدتی گفتار بی‌کردار کردی مرحمت
روزگاری هم به من کردار بی‌گفتار ده

چند چون مرکز گره باشد کسی در یک مقام؟
پایی از آهن به این سرگشته، چون پرگار ده

شیوهٔ ارباب همت نیست جود ناتمام
رخصت دیدار دادی، طاقت دیدار ده

بیش ازین مپسند صائب را به زندان خرد
از بیابان ملک و تخت از دامن کهسار  
صائب تبریزی

۰۵ مرداد ۰۰ ، ۲۲:۲۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل45

 

ز اندازه بیرون تشنه‌ام ساقی بیار آن آب را
اول مرا سیراب کن وآنگه بده اصحاب را
من نیز چشم از خواب خوش بر می‌نکردم پیش از این
روز فراق دوستان شب خوش بگفتم خواب را
هر پارسا را کآن صنم در پیش مسجد بگذرد
چشمش بر ابرو افکند باطل کند محراب را
من صید وحشی نیستم در بند جان خویشتن
گر وی به تیرم می‌زند استاده‌ام نشاب را
مقدار یار همنفس چون من نداند هیچ کس
ماهی که بر خشک اوفتد قیمت بداند آب را
وقتی در آبی تا میان دستی و پایی می‌زدم
اکنون همان پنداشتم دریای بی پایاب را
امروز حالی غرقه‌ام تا با کناری اوفتم
آنگه حکایت گویمت درد دل غرقاب را
گر بی‌وفایی کردمی یرغو به قاآن بردمی
کآن کافر اعدا می‌کشد وین سنگدل احباب را
فریاد می‌دارد رقیب از دست مشتاقان او
آواز مطرب در سرا زحمت بود بواب را
«سعدی! چو جورش می‌بری نزدیک او دیگر مرو»
ای بی‌بصر! من می‌روم او می‌کشد قلاب را
سعدی

۰۵ مرداد ۰۰ ، ۱۳:۵۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل 44

ای صبح نودمیده! بناگوش کیستی؟
وی چشمه حیات لب نوش کیستی؟

از جلوهٔ تو سینه چو گل چاک شد مرا
ای خرمن شکوفه! بر و دوش کیستی؟

همچون هلال بهر تو آغوش من تهی است
ای کوکب امید در آغوش کیستی؟

مهر منیر را نبود جامهٔ سیاه
ای آفتاب حسن سیه پوش کیستی؟

امشب کمند زلف ترا تاب دیگری است
ای فتنه در کمین دل و هوش کیستی؟

ما لاله سان ز داغ تو نوشیم خون دل
تو همچو گل حریف قدح نوش کیستی؟

ای عندلیب گلشن شعر و ادب رهی
نالان بیاد غنچه خاموش کیستی؟

#رهی_معیری

۰۵ مرداد ۰۰ ، ۱۳:۵۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل43

من صید غم عشوه نمایی که تو باشی
بیمار به امید دوایی که تو باشی

لطفی به کسان گر نکند عیب بگیرند
غارت زدهٔ مهر و وفایی که تو باشی

مردم همه جویند نشاط و طرب و عیش
من فتنه و آشوب بلایی که تو باشی

ای بخت ز شاهی به گدایی نرسیدیم
در سایهٔ میمون همایی که تو باشی

از بس که ملایک به تماشای تو جمعند
اندیشه نگنجد به سرایی که تو باشی

خورشید به گرد سر هر ذره بگردد
آن جا که خیال تو و جایی که تو باشی

عرفی چه کند گر به ضیافت بردش وصل
با نعمت دیدار گدایی که تو باشی


#عرفی_شیرازی

 

۰۵ مرداد ۰۰ ، ۱۳:۴۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل 42

دیدار یار غایب دانی چه ذوق دارد؟ 
ابری که در بیابان بر تشنه‌ای ببارد

ای بوی آشنایی دانستم از کجایی
پیغام وصل جانان پیوند روح دارد

سودای عشق پختن عقلم نمی‌پسندد
فرمان عقل بردن عشقم نمی‌گذارد

باشد که خود به رحمت یاد آورند ما را
ور نه کدام قاصد پیغام ما گذارد

هم عارفان عاشق دانند حال مسکین
گر عارفی بنالد یا عاشقی بزارد

زهرم چو نوشدارو از دست یار شیرین
بر دل خوشست نوشم بی او نمی‌گوارد

پایی که برنیارد روزی به سنگ عشقی
گوییم جان ندارد یا دل نمی‌سپارد

مشغول عشق جانان گر عاشقیست صادق
در روز تیرباران باید که سر نخارد

بی‌حاصلست یارا اوقات زندگانی
الا دمی که یاری با همدمی برآرد

دانی چرا نشیند سعدی به کنج خلوت
کز دست خوبرویان بیرون شدن نیارد

#سعدی

۰۴ مرداد ۰۰ ، ۱۱:۳۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی