عشق و عرفان

ای عشق دوعالم ز رُخَت مست و خرابند

غزل31

همه جمال تو بینم چو چشم باز کنم 
همه شراب تو نوشم چو لب فراز کنم

حرام دارم با مردمان سخن گفتن
و چون حدیث تو آید سخن دراز کنم

هزار گونه بلنگم به هر رهم که برند
رهی که آن به سوی تو است ترک تاز کنم

اگر به دست من آید چو خضر آب حیات
ز خاک کوی تو آن آب را طراز کنم

ز خارخار غم تو چو خارچین گردم
ز نرگس و گل صدبرگ احتراز کنم

ز آفتاب و ز مهتاب بگذرد نورم
چو روی خود به شهنشاه دلنواز کنم

چو پر و بال برآرم ز شوق چون بهرام
به مسجد فلک هفتمین نماز کنم

همه سعادت بینم چو سوی نحس روم
همه حقیقت گردد اگر مجاز کنم

مرا و قوم مرا عاقبت شود محمود
چو خویش را پی محمود خود ایاز کنم

چو آفتاب شوم آتش و ز گرمی دل
چو ذره ها همه را مست و عشقباز کنم

پریر عشق مرا گفت من همه نازم
همه نیاز شو آن لحظه ای که ناز کنم

چو ناز را بگذاری همه نیاز شوی
من از برای تو خود را همه نیاز کنم

خموش باش زمانی بساز با خمشی
که تا برای سماع تو چنگ ساز کنم

#مولانا

 

۰۲ مرداد ۰۰ ، ۲۳:۵۱ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل 30

تا که آیین حقیقت نشناسد ز مجاز
خواجه در حلقه‌ی رندان نشود محرم راز

یا که بیهوده مران نام محبت به زبان
یا چو پروانه بسوز از غم و با درد بساز

آنقدر حلقه زنم بر در میخانه‌ی عشق
که کند صاحب میخانه برویم در، باز

هرکه شد معتکلف اندر حرم کعبه‌ی دل
حاش للّه که بود معتکف کوی مجاز

مگذارید قدم بیهده در وادی عشق
کاندرین مرحله بسیار نشیب‌ست و فراز

#وحدت_کرمانشاهی
#غزل

۰۱ مرداد ۰۰ ، ۱۲:۴۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل 29

در همه دیر مغان نیست چو من شیدایی
خرقه جایی گرو باده و دفتر جایی

دل که آیینه شاهیست غباری دارد
از خدا می‌طلبم صحبت روشن رایی

کرده‌ام توبه به دست صنم باده فروش
که دگر می نخورم بی رخ بزم آرایی

نرگس ار لاف زد از شیوه چشم تو مرنج
نروند اهل نظر از پی نابینایی

شرح این قصه مگر شمع برآرد به زبان
ور نه پروانه ندارد به سخن پروایی

جوی‌ها بسته‌ام از دیده به دامان که مگر
در کنارم بنشانند سهی بالایی

کشتی باده بیاور که مرا بی رخ دوست
گشت هر گوشه چشم از غم دل دریایی

سخن غیر مگو با من معشوقه پرست
کز وی و جام می‌ام نیست به کس پروایی

این حدیثم چه خوش آمد که سحرگه می‌گفت
بر در میکده‌ای با دف و نی ترسایی

گر مسلمانی از این است که حافظ دارد
آه اگر از پی امروز بود فردایی
حافظ

۰۱ مرداد ۰۰ ، ۱۰:۳۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل 28

به غم خویش چنان شیفته کردی بازم
کز خیال تو به خود نیز نمی‌پردازم

هر که از نالهٔ شبگیر من آگاه شود
هیچ شک نیست که چون روز بداند رازم

گفته بودی: خبری ده، که ز هجرم چونی؟
آن چنانم که ببینی و ندانی بازم

عهد کردی که: نسوزی به غم خویش مرا
هیچ غم نیست، تو می‌سوز، که من میسازم

بعد ازین با رخ خوب تو نظر خواهم باخت
گو: همه شهر بدانند که: شاهد بازم

آن چنان بر دل من ناز تو خوش می‌آید
که حلالت نکنم گر نکشی از نازم

اگر از دام خودم نیز خلاصی بخشی
هم به خاک سر کوی تو بود پروازم

اوحدی گر نه چو پروانه بسوزد روزی
پیش روی تو چو شمعش به شبی بگدازم

#اوحدی_مراغه_ای

۰۱ مرداد ۰۰ ، ۱۰:۲۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل 27

سلسله موی دوست حلقه دام بلاست
هر که در این حلقه نیست فارغ از این ماجراست

گر بزنندم به تیغ در نظرش بی‌دریغ
دیدن او یک نظر صد چو منش خونبهاست

گر برود جان ما در طلب وصل دوست
حیف نباشد که دوست دوست‌تر از جان ماست

دعوی عشاق را شرع نخواهد بیان
گونه زردش دلیل ناله زارش گواست

مایه پرهیزگار قوت صبرست و عقل
عقل گرفتار عشق صبر زبون هواست

دلشدهٔ پای بند گردن جان در کمند
زهرهٔ گفتار نه کاین چه سبب وان چراست

مالک ملک وجود حاکم رد و قبول
هر چه کند جور نیست ور تو بنالی جفاست

تیغ برآر از نیام زهر برافکن به جام
کز قبل ما قبول وز طرف ما رضاست

گر بنوازی به لطف ور بگدازی به قهر
حکم تو بر من روان زجر تو بر من رواست

هر که به جور رقیب یا به جفای حبیب
عهد فرامش کند مدعی بی‌وفاست

سعدی از اخلاق دوست هر چه برآید نکوست
گو همه دشنام گو کز لب شیرین دعاست


#سعدی

۰۱ مرداد ۰۰ ، ۱۰:۱۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل 26

مرا پیوسته در خون می‌کشد پیوسته ابرویی
که نتواند کشیدن هیچ بازویی کمانش را


کسی از درد پنهان آشکارا می‌کشد ما را
که نتوان آشکارا ساختن راز نهانش را

مگو در کوی او شب تا سحر بهر چه می‌گردی
که دل گم کرده ام آنجا و می‌جویم نشانش را

هنوزم چشم امید است بر درگاه او اما
بهر چشمی نمی‌بخشند خاک آستانش را

چو ممکن نیست بوسیدن دهان یار نوشین لب
لبی را بوسه باید زد که می‌بوسد دهانش را

چو نتوان در بر جانان میان بندگی بستن
کسی را بنده باید شد که می‌بندد میانش را

#فروغی_بسطامی 

 

۰۱ مرداد ۰۰ ، ۱۰:۰۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل 25

خواجه آنروز که از بندگی آزادم کرد
ساغر می بکفم داد و ز غم شادم کرد

خبر از نیک و بد عاشقیم هیچ نبود
چشم مست تو درین مسئله استادم کرد

روی شیرن صفتان در نظر آراست مرا
ریخت طرح هوس اندر سرو، فرهادم کرد

عاقبت بیخ و بن هستی ما کرد خراب
آن کرم خانه‌اش آباد، که آبادم کرد

رفت بر باد فنا گرد وجودم آخر
دیدی ای دوست که سودای تو بر بادم کرد

بسکه فرهاد صفت ناله و فریاد زدم
بیستون ناله و فریاد ز فریادم کرد

بودم از صفه‌ی رندان خرابات ولی
قسمت روز ازل، همدم زهادم کرد

وحدت آن ترک کماندار جفاجو آخر
دیده و دل هدف ناوک بیدادم کرد

#وحدت_کرمانشاهی

۰۱ مرداد ۰۰ ، ۰۶:۱۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل 24

ای که در کوی خرابات مقامی داری
جم وقت خودی ار دست به جامی داری

ای که با زلف و رخ یار گذاری شب و روز
فرصتت باد که خوش صبحی و شامی داری

ای صبا سوختگان بر سر ره منتظرند
گر از آن یار سفرکرده پیامی داری

خال سرسبز تو خوش دانه عیشیست ولی
بر کنار چمنش وه که چه دامی داری

بوی جان از لب خندان قدح می‌شنوم
بشنو ای خواجه اگر زان که مشامی داری

چون به هنگام وفا هیچ ثباتیت نبود
می‌کنم شکر که بر جور دوامی داری

نام نیک ار طلبد از تو غریبی چه شود
تویی امروز در این شهر که نامی داری

بس دعای سحرت مونس جان خواهد بود
تو که چون حافظ شبخیز غلامی داری

#حافظ

 

۰۱ مرداد ۰۰ ، ۰۶:۱۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل 23

گاهی گر از ملال محبت بخوانمت
دوری چنان مکن که به شیون برانمت

چون آه من به راه کدورت مرو که اشک
پیک شفاعتی است که از پی دوانمت

تو گوهر سرشکی و دردانه صفا
مژگان فشانمت که به دامن نشانمت

سرو بلند من که به دادم نمی رسی
دستم اگر رسد به خدا می رسانمت

پیوند جان جدا شدنی نیست ماه من
تن نیستی که جان دهم و وارهانمت

ماتم سرای عشق به آتش چه می کشی
فردا به خاک سوختگان می کشانمت

تو ترک آبخورد محبت نمی کنی
اینقدر بی حقوق هم ای دل ندانمت

ای غنچه گلی که لب از خنده بسته ای
بازآ که چون صبا به دمی بشکفانمت

یک شب به رغم صبح به زندان من بتاب
تا من به رغم شمع سر و جان فشانمت

چوپان دشت عشقم و نای غزل به لب
دارم غزال چشم سیه می چرانمت

لبخند کن معاوضه با جان شهریار
تا من به شوق این دهم و آن ستانمت

#شهریار

 

۰۱ مرداد ۰۰ ، ۰۶:۱۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل 22

عاقلی بودم به عشق یار دیوانه شدم
آشنائی یافتم ازخویش بیگانه شدم

رشتهٔ شمع وجودم آتش عشقش بسوخت
عارفانه با خبر از ذوق پروانه شدم

آمدم رندانه در کوی خرابات مغان
جام می را نوش کردم باز مستانه شدم

مدتی با زاهدان در زاویه بودم مقیم
چون ندیدم حاصلی دیگر به میخانه شدم

راز جانانه اگر جوئی بجو از جان من
زان که جان کردم فدا همراز جانانه شدم

خم می را سر گشودم جام می دارم به دست
توبه را بشکستم و در بند پیمانه شدم

چشم مست نعمت الله در نظر دارم مدام
عیب من کم کن اگر سرمست و دیوانه شدم


#شاه_نعمت‌الله_ولی

 

۰۱ مرداد ۰۰ ، ۰۶:۱۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی