عشق و عرفان

ای عشق دوعالم ز رُخَت مست و خرابند

۱۱۴ مطلب در آبان ۱۴۰۰ ثبت شده است

غزل 605

ز کویت رخت بربستم نگاهی زاد راهم کن

به تقصیر عنایت یک تبسم عذر خواهم کن

ره آوارگی در پیش و از پی دیدهٔ حسرت

وداعی نام نه این را و چشمی بر نگاهم کن

ز کوی او که کار پاسبان کعبه می‌کردم

خدایا بی ضرورت گر روم سنگ سیاهم کن

بخوان ای عشق افسونی و آن افسون بدم بر من

مرا بال و پری ده مرغ آن پرواز گاهم کن

به کنعانم مبر ای بخت من یوسف نمی‌خواهم

ببرآنجا که کوی اوست در زندان و چاهم کن

ز سد فرسنگ از پشت حریفان جسته پیکانم

مرو نزدیک او وحشی حذر از تیر آهم کن


وحشی بافقی

۲۷ آبان ۰۰ ، ۱۸:۴۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل 604

این چه روی است بدین زیبایی
وین چه عشق است بدین رسوایی

گفتی از دست غمم جان نبری
آن‌چنان است که می‌فرمایی

چون همه قصد به خون ریختن است
هان سر و طشت که را می‌بایی

نیک یاری تو ولی بدخویی
سخت‌خویی تو ولی رعنایی

دلگشایی چو قبا درپوشی
دل ببندی چون دهان بگشایی

هیچ با ما سر خلوت داری؟
چه حدیث است تو بیش از مایی

تو بر آن آیینه نهی صد منت
پس رخ خویش بدو بنمایی

عبدالرزاق_اصفهانی

۲۷ آبان ۰۰ ، ۱۸:۴۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل 603

 

دلم گرفته ز تنهایی ای حبیب کجایی
خوشا به حال تو کز قید و بند مهر رهایی

به انتظار که یی، دیدۀ ندیده وفایم
به عهد بسته که پاییده، چشم خسته چه پایی

سپیده زد دگر ای شمع بزم غیر، خدا را
سزد که مرغ شب آید به بامم و تو نیایی

چراغ محفل تاریک نیمه های شب من
دو دیده دوخته دارم به در، که کی ز در آیی

گناه آینۀ بخت نیست، چهره سیاهست
کجایی ای مه تابان که گرد غم بزدایی

نشان جای تو دارم، به کوی بی خبرانی
به هر دلی که حرمخانه شد تو خانه خدایی

چه نالی از غم تنهائی ای شکسته دل من
همان خوشست که در خلوتی به سوز و نوایی

#معینی_کرمانشاهی

۲۷ آبان ۰۰ ، ۱۸:۲۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل 602

 

ما شِکوه از آن زلفِ پریشان چه نویسیم؟
این قصّه دراز است به یاران چه نویسیم؟

حیرت زده ی نامه ی سردرگُم خویشیم
شد نام فراموش، به‌پایان چه نویسیم؟

مضمون چو بوَد شوخ،دلِ سنگ خراشد
ما شرحِ جگر کاوی مژگان چه نویسیم؟

صد نامه نوشتیم و نخواندیم جوابی
ای عهد‌فراموش! ز پیمان چه نویسیم؟

خواهیم به نامت نظرِ غیر نیفتد 
از رشک ندانیم به عنوان چه نویسیم

ما مشق جنون کرده این دامن دشتیم 
از ابجدِ طفلانهٔ یونان چه نویسیم؟

سامان سخن کو، دل ویرانِ «حزین» را
بغداد خراب است به سلطان چه نویسیم؟

#حزین_لاهیجی

۲۷ آبان ۰۰ ، ۱۸:۲۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل 601

نسیم باد صبا جان من فدای تو باد
بیا گرم خبری زان نگار خواهی داد

حدیث سوسن و گل با من شکسته مگوی
که بنده با گل رویش ز سوسنست آزاد

ز دست رفتم و در پا فتاد کار دلم
بساز چارهٔ کارم کنون که کار افتاد

چو غنچه گاه شکر خند سرو گلرویم
زبان ناطقه دربست چون دهان بگشاد

چو از تموج بحرین چشمم آگه شد
چو نیل گشت ز رشک آب دجلهٔ بغداد

بخون لعل فرو رفت کوه سنگین دل
چودر محبت شیرین هلاک شد فرهاد

کدام یار که چون دروصال کعبه رسد
زکشتگان بیابان فرقت آرد یاد

روم بخدمت یرغوچیان حضرت شاه
که تا از آن بت بیدادگر بخواهم داد

اگر چه رنج تو با دست در غمش خواجو
بباد ده دل دیوانه هر چه بادا باد

#خواجوی_کرمانی

۲۷ آبان ۰۰ ، ۱۸:۲۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل600

درگلستان بلبل و در انجمن پروانه باش
هرکجا دام تماشایی که بینی دانه باش

کفر و دین را پرده دار جلوه معشوق دان
گاه دربیت الحرام و گاه دربتخانه باش

نور حسن لاابالی تا کجا سر برزند
بلبل هر بوستان و جغد هر ویرانه باش

جلوه مردان راه از خویش بیرون رفتن است
جوهر مردی نداری، چون زنان در خانه باش

دامن هرگل مگیر و گرد هر شمعی مگرد
طالب حسن غریب و معنی بیگانه باش

خضر راه رستگاری دل به دست آوردن است
در مذاق کودکان شیرینی افسانه باش

دست تا از توست، دست از دامن ریزش مدار
تا نمی در شیشه داری تشنه پیمانه باش

تا شوی چشم و چراغ این جهان چون آفتاب
پوشش هر تنگدست و فرش هر ویرانه باش

بی محبت مگذران عمر عزیز خویش را
در بهاران عندلیب و در خزان پروانه باش

سنگ طفلان می دهد کیفیت رطل گران
نشأه سرشار می خواهی برو دیوانه باش

صحبت شبهای میخواران ندارد بازگو
چون ز مجلس می روی بیرون لب پیمانه باش

ما زبان شکوه را در سرمه خوابانیده ایم
ای سپهر بی مروت، درجفا مردانه باش

تا مگر صائب چراغ کشته ات روشن شود
هر دل گرمی که یابی گرد او پروانه باش

صائب تبریزی

۲۱ آبان ۰۰ ، ۱۴:۲۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل599

صبا به لرزش تن سیم تار را مانی
به بوی نافه سر زلف یار را مانی

به گوش یار رسان شرح بی قراری دل
به زلف او که دل بی قرار را مانی

در انتظار سحر چون من ای فلک همه چشم
بمان که مردم چشم انتظار را مانی

سری به سخره ی زانوی غم بزن ای اشک
که در سکوت شبم آبشار را مانی

به پای شمع مه از اشک اختران ای چرخ
کنار عاشق شب زنده دار را مانی

ز سیل اشک من ای خواب من ندیده هنوز
چه بستری تو که دریا کنار را مانی

گذشتی ای مه ناسازگار زودگذر
که روزهای خوش روزگار را مانی

مناز این همه ای مدعی به صحبت یار
که پیش آن گل نورسته خار را مانی

امان نمی دهی ای سوز غم به ساز دلم
بیا که گریه ی بی اختیار را مانی

غزال من تو به افسون فسانه در همه شهر
ترانه ی غزل شهریار را مانی

نوید نامه ات ای سرو سایه پرور من
بگو بیا که نسیم بهار را مانی

#سایه

۲۱ آبان ۰۰ ، ۱۴:۲۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل598

عمریست تا ز دست غمت جامه می‌درم
دستم بگیر، تا مگر از عمر برخورم

یادم نمی‌کنی تو به عمر و نمی‌رود
یاد تو از خیال و خیال تو از سرم

رفت از فراق روی تو عمرم به سر، ولی
پایم نمی‌رود که ز پیش تو بگذرم

می‌بایدم خزینهٔ قارون و عمر نوح
تا دولت وصال تو گردد میسرم

چون عمر گل دو هفته وفای تو بیش نیست
ای گل، تو این دو هفته مبر سایه از سرم

عمر عزیز و جان گرامی تویی مرا
ای عمر و جان، تو دور چرا باشی از برم؟

گیتی بسان عمر مرا گو: فرو نورد
گر در بسیط خاک بغیر تو بنگرم

عمری دگر بباید و شلتاق عالمی
تا گنج غارتی چو تو باز آید از درم

شیرین‌تری ز عمر و من اندر فراق تو
فرهادوار محنت و تلخی همی برم

ای عمر عاریت، مکن از پیش من کنار
تا در کنار خویش چو جانت بپرورم

گر اوحدی به سیم سخن عمر می‌خرد
من عمر می‌فروشم و وصل تو می‌خرم

#اوحدی

۲۱ آبان ۰۰ ، ۱۴:۲۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل597

ای که روی تو، بهشت دل و جان است مرا!
ای که وصل تو مراد دل و جان است، مرا!

چون مراد دل و جانم، تویی از هردو جهان
از تو دل برنکنم، تا دل و جان است مرا

می‌برم نام تو و از تو نشان می‌جویم
در ره عشق تو تا، نام و نشان است مرا

دم ز مهر تو زنم، تا ز حیاتم باقی است
وصف حسن تو کنم، تا که زبان است مرا

من نه آنم که بخود، از تو بگردانم روی
می‌کشم جور تو تا، تاب و توان است مرا

گرچه از چشم نهانی تو، خیال رخ تو
روز و شب، مونس و پیدا و نهان است مرا

تو ز من فارغ و آسوده و هر شب تا روز
بر سر کوی تو، فریاد و فغان است مرا

زانده شوق تو و محنت هجر تو مپرس
که دل غمزده جانا، به چه سان است مرا

دیده تا، قامت چون سرو روان تو بدید
همه خون جگر از، دیده روان است مرا

می‌کند رنگ رخم، از دل پر زار بیان
خود درین حال، چه حاجت به بیان است مرا؟


#سلمان_ساوجی

۲۱ آبان ۰۰ ، ۱۴:۱۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل596

عارفان را شمع و شاهد نیست از بیرون خویش
خون انگوری نخورده، باده‌شان هم خون خویش

هر کسی اندر جهان مجنون لیلایی شدند
عارفان لیلای خویش و دم به دم مجنون خویش

ساعتی میزان آنی، ساعتی موزون این
بعد از این میزان خود شو تا شوی موزون خویش

گر تو فرعون منی، از مصر تن بیرون کنی
در درون، حالی ببینی موسی و هارون خویش

لنگری از گنج مادون بسته‌ای بر پای جان
تا فروتر می‌روی هر روز با قارون خویش

یونسی دیدم نشسته بر لب دریای عشق
گفتمش چونی جوابم داد بر قانون خویش

گفت بودم اندر این دریا غذای ماهیی
پس چو حرف نون خمیدم تا شدم ذالنون خویش

زین سپس ما را مگو چونی و از چون درگذر
چون ز چونی دم زند آن کس که شد بی‌چون خویش

باده غمگینان خورند و ما ز مِی خوش‌دل‌تریم
رو به محبوسان غم ده ساقیا افیون خویش

خون ما بر غم حرام و خون غم بر ما حلال
هر غمی کو گرد ما گردید، شد در خون خویش

باده گلگونه‌ست بر رخسار بیماران غم
ما خوش از رنگ خودیم و چهره‌ی گلگون خویش

من نیم موقوف نفخ صور همچون مردگان
هر زمانم عشق، جانی می‌دهد ز افسون خویش

در بهشت استبرق سبزست و خلخال و حریر
عشق نقدم می‌دهد از اطلس و اکسون خویش

دی منجم گفت دیدم طالعی داری تو سعد
گفتمش آری ولیک از ماه روزافزون خویش

مه که باشد با مه ما کز جمال و طالعش
نحس اکبر سعد اکبر گشت بر گردون خویش

#مولانا

 

۱۹ آبان ۰۰ ، ۲۲:۱۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی